خوابگاه اصلاً امن نیست! روایت اول: روایت دوم: روایت سوم: روایت چهارم: روایت آخر: توجه توجه کانون انتظار عضو می پذیرد: مدارک لازم جهت ثبت نام: دو قطعه چشم منتظر اصل دل به همراه کپی تمام صفحات پاک و بی ریایش مبلغ چهارده صلوات جهت تعجیل در فرج آقا
شعری از آقا تقدیم به حضرت بهار (عج) دل را زبی خودی سر از خود رمیدن است با اهل درد شرح غم خود نمی کنم آن را که لب به دام هوس گشت آشنا (امین : تخلص رهبری در غزل) صلواتش یادت نره!!!
سوره عصر: فرمول سعادت ایمان +عمل صالح +سفارش به حق +سفارش به صبر = سعادت سوره نصر:فرمول پیروزی پیروی از دین خدا +تسبیح وحمد وثنای خدا +استغفار+توبه =پیروزی سوره ماعون :فرمول دین قبول دین +یتیم نوازی +حفظ مال یتیم +نماز خواندن +ریانداشتن +زکات دادن = دین
تقصیر تو نیست،مقصر منم. تقصیر تو نیست که تو نیامدی مقصر منم. اگر همان اولین جمعه که به غروب رسید و از آمدنت خبری نشد من از غصه مرده بودم واگر هر هفته چند جنازه مثل من روی دست جمعه می ماند... تو تا حالا آمده بودی...
روی تخته سیاه جهان زنگ خورد ناظم صبح آمد سر صف توی برنامه صبح گاهی رو به خورشید گفت: باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد و کتاب شب پیش را ماه با خودش برد آی خورشید ! روی این آسمان روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس : زیر این گنبد گرد و کور و کبود آدمیزاد , هرگز دانش آموز خوبی نبود. فقط یک سری الفاظ یادمان داده اند که جمعه ها،نیمه ی شعبان ها و شاید گاهی وقت هایی جز این دو تکرارشان کنیم؛اما کداممان صاحب این الفاظ را درست می شناسیم؟! یادمان داده اند که خال لبی دارد و مه رویی،گیسوی سیاهی و چشمان زیبایی،شاید هم کمی از قد و بالایش گفته باشند و خنده ی دلربایش... بس است دیگر،نمی خواهم بشنوم،این ها که می گویید چیزی نیست که صاحبش بتواند منجی بشر باشد این ها را در مردم کوچه و بازار هم می توان یافت. برایم از رحمت محمدیش بگویید، از صولت حیدریش ،از هیبت زهرائیش،از سخاوت حسنیش بگویید و از عزت حسینیش... یادمان داده اند که این مه روی در پرده پنهان با شمشیر می آید وگردن می زند و خون می ریزد و خود بر اریکه ی قدرت تکیه می زند. اینها که می گویند را در کتاب تاریخ دبستانم خوانده ام؛منتهی نام آن مردزیبارویی که آمد و کشت و قدرت به دست گرفت اسکندر بود نه مهدی اینها وصف اسکندر مقدونی است نه مهدی فاطمه-عج الله تعالی فرجه- چرا نمی گویید که او برای صلح می آید و آشتی،او منجی بشر است از آن رو که انسان را از این همه ظلم وبیداد نجات می دهد. او با شمشیر می آید لیک نه شمشیر قتل که شمشیر عدالت ، گردن می زند نه هر که را سر راهش باشد ونه همان لحظه که ظهور کند؛ می آید با امان زیبایی که از جدش به ارث برده است همه را دعوت به پاکی می کند و ایمان به همه هم مهلت می دهد و در نهایت با آنها که به هیچ صراطی مستقیم نیستند و سرکشی می کنند می جنگد. چرا چهره ی این مرد آسمانی را همان طور که هست به ما نمی شناسانند از اینکه عاشقش شویم می ترسند لابد! به گمانم که غایب تر از خودش اوصافش است،اوصاف مردی که هر که او را شناخت آسمانی شد و... کاش روزی برسد که من و تو هم آسمانی شویم...
یک ساختمان قدیمی از بقایای دوره ناصرالدین شاه یا شایدحتی پیشتر! دیوار های کاذب و سقف پر از پنجره های شیشه ای. 4طبقه روی همِ از زیر خالی،به اضافه ی سه اخطاریه ی تخلیه خوابگاه، اخطاریه هایی که همه حاکی از نا امنی این فضای زوار در رفته است!! ساختمانی که حتی با راه رفتن بچه ها می لرزد چه رسد به زلزله آن هم زلزله ای به این هیبت!!
این مقدمات فقط برای این بود که باور کنید خوابگاه عجیب لرزید، اگر نیشابور با زلزله ی 5 ریشتری لرزید، زلزله خوابگاه ده ریشتری بود!! منی که حتی از سوسک نمی ترسم ترسیده بودم چه رسد به سایر رفقا! این ها را هم اگر می بینید با این همه تأخیر برایتان قصه می کنم برای این بود که تازه از زیر آوار بیرون آمده ام! تمام این مقدمه چینی ها برای این است که شما نگویید ما جوگیر شدیم و ترسیدیم! نه باور کنید ترسناک بود!!
زلزله که شد خوابگاه با صدایی مهیب چنان لرزید ک یک لحظه حس کردم ساختمان می خواهد از جا کنده شود.
وحشت بچه ها زلزله ای دیگر بود از زلزله ی زمین ترسناک تر!! کمی که آرام شدیم همه به دنبال راه فراری بودند، چند نفری که خویشانی داشتند بساط جمع کردند و الفرار و بقیه اما به کجا؟؟!
در این شهر پناهی بهتر از حرم می شناسی مگر؟؟!!
همه راهی حرم شدند: آمدم ای شاه پناهم بده!!
شب جمعه هم که بود، اگر قرار است بمیریم چه وقتی بهتر از شب جمعه و چه جایی بهتراز حرم، توبه و مرگ و بهشت! همه یک جا!
همه گفتند شب را حرم می مانیم، برنمی گردیم خوابگاه!
همه رفتند و کسی خوابگاه نماند...
همه ی غصه ام آن لحطه تو بودی!
این همه شوقت برای برگشتنِ من، شرمنده ام می کند!
این روزشماری هایت، این لبخندی که با تمام شدن هر روز بر لبت می نشیند، این همه شوقت برای برگشتن من شرمنده ام می کند!
این دلتنگی هایت، این دائم پرسیدن هایت از وقت آمدنم دیوانه ام می کند!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، صدایت را که شنیدم دیگر نتوانستم اشک هایم را پنهان کنم.بیشتر از یک ماه است که نیامده ام و از حرفهایت خوب می فهمم که بر تو سخت می گذرد این دوری. من هم دلتنگم، بر من هم سخت می گذرد اما دلتنگی های تو مرا بیشتر اذیت می کند تا دلتنگی های خودم. در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی، ترسیده بودم، تمام وجودم می لرزید اما نه از زلزله! از مرگی که مبادا بعد از این همه انتظار جنازه ی مرا برای تو بیاورد!در آن لحظه تمام غصه ام تو بودی و فقط گفتم خدایا مادرم!
مادرم! خدایا خودت که می دانی، دارد بال در می آورد از اینکه من دارم بر می گردم، خدایا این طور جانم را نگیر، خدایا مبادا ندیده مرا از او بگیری!
در آن لحظه همه ی غصه ام تو بودی، همین بود که تا صدایت را شنیدم، گریه ام پیش از خودم جوابت را داد. نگران بودی اما نگرانی هایت را فراموش کرده بودی تا مرا آرام کنی و نمی دانستی که نا آرامی من برای توست نه برای زلزله!
و من مطمئنم که فقط به دعای تو بود و برای دل تو بود، و به دعای مادران همه ی این رفیقانم و به خاطر دلهای منتظر مادران همه ی این ها بود که زمین برما آرام گرفت و خشمش را فرو نشاند!
و اما الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی مادران شهدا، مادرانی که شاید ماهها دوری حتی جنازه فرزندانشان را نیاورد چه رسد به شهریاری که تمام آرزو هایشان را به قامت او بسته بودند.
تازه به خودم آمدم! نکند بمیرم و آخر هیچ... پس این همه امید و آرزو؟!
نکند بمیرم وآخرهیچ!!
ترسم تو بیایی و من آن روز نباشم، تمام فضای ذهنم پرشده بود از این زمزمه. همه ی فکرم تو بودی . نکند بمیرم وآقا...نه!
به ذهنم رسید شاید این از نشانه های ظهور بود!! فردا جمعه است، شاید!
شاید این جمعه بیاید شاید!!
کمی با آرزوی تو آرام شدم و شاید به این آرزوی کودکانه ام دلم راضی شد!! دلم راضی شد که این جا هم به یاد تو بودم!
اما الآن شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام!
اول از همه یاد مادرم بودم! همیشه آنکه عزیزتر است زودتر به خاطر می آید و من زودتر از تو به یاد مادرم افتاده بودم!! نه! خدا نکند که مادرم عزیزتر باشد، خدا نکند، آن وقت چطور می توانی مرا باور کنی؟! باَبی انتَ و اُمّی! نکند این ها فقط ادعا باشد؟!!! نه! مادرم به فدایت آقا!
شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر دلم! مادری که کمتر از 2ماه است ندیده امش یادش مرا بیشتر مشغول می کند از یاد تو، همان پدری که عمری است ندیده امت!!
همه ترسیده بودیم! چشم ها داشت از حدقه بیرون می زد و دل ها از سینه!
حرم، تنها پناه ما در این شهر! همه عازم حرم شدیم بین راه آیات ابتدایی سوره حج را زمزمه می کردم: اِنّ زلزله الساعة شیئ عظیم.
خدایا پناه برتو! زلزله قیامت چگونه خواهد بود؟! همه ی فکرم مشغول ساعت برپایی قیامت بود. هنوز دلهره ی زلزله در وجودمان بود، همین دلهره هم به سمت حرم فرارمان داده بود!!
به حرم که رسیدیم دعا شروع شده بود: و لا یمکن الفرار من حکومتک! دقیقاٌ همین فراز را می خواند!
و من چرا به حرم پناهنده شده بودم؟! برای فرار از زلزله؟! کدام زلزله؟! همان لزله ای که شاید مرگ من در پی اش باشد؟!
پس، از مرگ فرار می کنم !!! مرگی که باید برای من احلی من عسل باشد!
چرا می ترسم از مرگ؟! اصلاٌ آماده اش هستم؟!
آمادگی برای مرگ مگر چیزی جز بندگی است؟!
و الآن شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ی خدایی که هیچ وقت بندگی کردنش را یاد نگرفتم!
ساعت پنج ساعتی بعد از زلزله را نشان می داد! دلها آرام گرفته بودند وترس ها ریخته بود، شاید زلزله فراموش شده بود، لااقل می شود گفت مرگ حتما فراموش شده بود! کم کم همه دوباره عزم خوابگاه کردند! یکی یکی و دوتا دوتا و چندتا چند تا، همه رفتند و کسی در حرم نماند!
و من الان شرمنده ام با تمام وجود، شرمنده ام از این همه غفلت و فراموشی!! انگار این اصلا من نبودم که همین چند ساعت پیش مرگ را جلوی چشمانم می دیدم!!
و من الان شرمنده ام با تمام وجود شرمنده ام به خاطر تمام این شرمندگی هایم! که اگر این ها حقیقت بودند آن وقت می شد حقیقتا گفت: شاید این جمعه بیاید شاید...
جان را هوا ی از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیده است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تراست ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل دراین چمن که سزاوار دیدن است
تقدیر قصه ی دل من ناشنیدن است
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است
By Ashoora.ir & Night Skin