کاش این روزای خونه تکونی حواسمون به تغییر دکور دلامون هم باشه! یادش به خیر با چه شوقی می رفتم، عجب شوری داشت مسجد رفتن های بچگی هایم. زنگ زده بود برای خداحافظی. عازم سفر بود، راهی نور. میدونید چیه که این سیدو، ابن آقا رو اینهمه عزیز میکنه؟! وقتی انتخابات تموم شد دلم رفت خرداد88یادش بخیر واقعا عجب جمعه ماندگاری بود: دلم برای تو تنگ می شود، البته گاهی!!! یعنی اگر بگویم حماسه بود، واقعا حق آنچه شما کردید ادا می شود؟! توی اعتکاف با هم آشنا شده بودیم. همون اولین سالهایی که پام به اعتکاف باز شده بود. اون موقع ها هنوز کوچیک بودم و بچه خیلی خوبی بودم البته اقتضای سنم بود که خوب باشم پاک و معصوم! و گر نه همون موقع هم خوب نبودم!!! از اون به بعد هر سال همو تو اعتکاف میدیدیم، ایام اعتکاف در طول سال جزء اون معدود روزهائیه که من خداییش سر به راهم!!! بانوی ماه خسته و دلتنگ به دیوار بیت النور تکیه زده است. دلش برای برادر پر می زند.
برای عید باید دکور دلامونو عوض کنیم، باید جای خیلی چیزها توی دلمون عوض بشه، خیلی چیزها توی دلمون هست که باید بریزمشون دور مثل کینه ها و حسادت ها، خیلی چیزها هست که باید جابه جاشون کنیم، مثل حب و بغضها،خیلی چیزیهایی هست که ما دوسشون داریم و نباید داشته باشیم مثل همین دنیا!! همین دنیایی که شاید خیلی وقتها واسه ما اولویت اول باشه! خیلی چیزها هم هست که باید دوسشون داشته باشیم و نداریم!! مثل گناه نکردن!! خیلی چیزها هست که باید برای خرید دلمون تو اولویت اول باشن مثل خریدن یه ست کامل از تصمیمهای محکم و پاره نشدنی مثل تصمیم گرفتن واسه غیبت نکردن واسه دروغ نگفتن.
خیلی چیزها هست که یادمونه و نباید یادمون باشه مثل عیبهای دیگران، و خیلی چیزها هم هست که یادمون رفته و باید یادمون باشه مثل عیبهای خودمون، مثل قول و قرارامون با خدا، مثل... مثل امام زمان.
این روزا اونقدر سرگرم خونه تکونی واسه عیدیم که یادمون رفته هر وقت دل تکونی کردیم اونوقت میشه مطمئن شد که عید تو راهه!
نگاه آسمان مسجد می کنم، آسمانی که برای من با همه آسمان های دنیا فرق می کرد، آسمانی که خدای من آنجا بود! اما حالا که بزرگ شده ام انگار این آسمان هم مثل بقیه آسمان هاست!! تازه حتی گاهی فراموشم می شود نگاه آسمان مسجد کنم. حالا که بزرگ شده ام می دانم خدا همه جا هست، اما چه فایده این خدای همه جا حاضر را گم کردم آن موقع ها که بچه بودم و خدایم در مسجد، لااقل هر وقت دلتنگش می شدم، می دانستم کجا می شود ببینمش، لااقل هیچ وقت گمش نمی کردم چون همیشه همانجا بود توی آسمان مسجد!! اما حالا! خدایم را گم کرده ام و حتی نمی دانم کجا می شود پیدایش کرد!! حالا حتی مسجد رفتن هایم هم آن همه شور ندارد، صدای اذان هم برایم آن همه شوق نمی آورد!! حیف شد که بزرگ شدم، حیف شد که فهمیدم خدا همه جا هست، حیف شد که فهمیدم خدا توی آسمان نیست، حیف شد که فهمیدم نمازهایم را توی خانه هم می شود بخوانم، حیف شد... حیف شد...
بچه که بودم دنیای من مسجد بود، اما بزرگتر که شدم فهمیدم توی این دنبا جز مسجد جاهای دیگری هم هست، حیف شد، کاش هیچ وقت نمی فهمیدم!
بچه که بودم چیزی بزرگتر از خدا نمی شناختم، اما توی این دنیا، بیرونِ آن مسجد آنقدر شلوغ بود که من حتی خدای به آن بزرگی را گم کردم!!!
حیف شد...
چقدر دلم برای خدا تنگ شده....
گفتم: خوش به حالت کربلایی ما رو هم دعا کن.
همین قدر بیشتر نشد که حرف بزنم، بغض داشت خفه ام می کرد، از لرزش صدایم فهمید، همین بود که پشت سرِ هم می گفت نائب الزیاره هستم.
آخر بغضم شکست، شاید خجالت کشیدم، شاید هم واقعا حرفی برای گفتن نبود: برو رفیق سفرت پربار خداحافظ....
تلفن که قطع شد تازه داغ دلم تازه شد! هیچ وقت نشد با شهدا یک دل سیر درددل کنم، هیچ وقت نشد کنار شهدا یک دل سیر گریه کنم. هیچ وقت نشد...
رفتم گلزار، مثل همه وقتهایی که برای آرام شدن راهی گلزار می شوم. کنار شهیدی هم سن خودم نشستم، سال قبل دو سه قبر آن طرف تر کنار آن یکی می نشستم و حالا اینجا.
گفتم: دیدی که دارم بزرگ می شوم؟! کم کم سن من دارد از همه شما بالاتر می رود؟! دیدی که دارم عقب می مانم؟! تو هم سن من که بودی خدا تو را برای خود برد، حالا من هم سن توأم و از آن یکی یک سال بزرگتر و از آن دیگری دو سال و از آن14ساله هفت سال!!!! دیدی که دارم بزرگ می شوم اما هنوز «بزرگ» نشده ام؟!
دیدی که حتی لایق نیستم خاک پایتان را ببوسم چه رسد به اینکه هم سن شما باشم، مثل شما بزرگ!
خودم را انداختم روی قبر و همه دلتنگی هایم را برایش گریه کردم: دیدی که دارم عقب می مانم، دیدی که دارم بزرگ می شوم اما هنوز «بزرگ» نشده ام؟!...... بلند شو برادر بلند شو، چادرم را ببین که سالهاست فقط خاک این گلزار را به تبرک میبرد، اما هنوز هم جنس اینجا نشده است، بلند شو مرا ببین که سالهاست کنار این گلزار شما را فقط تماشا میکنم اما هنوز به شما نرسیده ام، اما هنوز...
بلند شو برادر، به فریادم برس...
اینکه مرد عمله اهل شعار دادن نیست، واسه همینه که مردم همیشه حرفاشو با جون و دل میخرن.
اگه میگه ورزش کنید، خودش قهرمان کوهنوردیه.
اگه میگه کتاب بخونید، هیچ کتابی از زیر دستش نخونده رد نمیشه.
اگه میگه انتخابات، خودش اولین رأیو تو صندوق میندازه.
اگه میگه خونواده شهدا رو فراموش نکنید، خودش شخصا بهشون سر میزنه.
اگه میگه با بچه ها رفیق باشید، خودش بابای مهربون همه اس.
اگه میگه....
خلاصه هر چی میگه قبلش حتما خودش بهش عمل کرده. واسه همین هر چی میگه ما میگیم: «چشم آقا»
فردا روز درختکاریه، سیدِ عزیزِ ما گفته باید درخت بکاریم البته نه با حرف با عمل. پس یاعلی رفقا، انشاالله فردا نهال به دست ببینمتون!
چهره ات نورانی تر از همیشه بود انگار بغض گلویت به جای اشک نور می ریخت روی صورتت. چشم های بی رمقمان فقط به شوق تماشای تو باز مانده بود، هر چه توان داشتیم خرج راهی کرده بودیم که تو نشانمان داده بودی و حالا برای ادامه راه آمده بودیم تا باز راهنمای ما باشی.
شروع که کردی آن هم با این آیه: «هو الّذى انزل السّکینة فى قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم و للَّه جنود السّماوات و الأرض و کان اللَّه علیما حکیما» آرامش بود که از آهنگ کلامت بر ما می بارید.
خسته نبودی این را می شد از طنین صدایت فهمید، گر چه فتنه لجن پوش همه توانش را خرج کرده بود تا تو را از پای بنشاند چون خوب می دانست که ما با تکیه به تو ایستاده ایم امّا فقط خودش از پای در آمده بود و تو مردتر از همیشه مثل کوه ایستاده بودی تا ما در دامنه ات آرام بگیریم.
دل های ما که دست تو بود پس خاطرمان جمع بود که حرف دل ما را خواهی زد.
از همان شروع حرف هایت می خواستی به ما مژده پیروزی دهی، می خواستی با مقایسه شرایط ما و زمان پیامبر به ما بفهمانی فتنه کوچک تر از آن است که جمع نشود گفتی: «این آیهاى که من تلاوت کردم، به مؤمنان بشارت میدهد و نزول سکینهى الهى را یادآورى میکند. سکینه یعنى آرامش در مقابل تلاطمهاى گوناگون روحىواجتماعى.»
خشم ما فقط رخصت تو را می خواست تا دنیا را زیر و رو کند اما تو اصرار داشتی که طوفان درون ما را آرام کنی. برایمان سوره عصر را خواندی تا یادمان نرود خط کش ایمان حق است: «و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر"
خطبه دوم که شروع شد دیگر قلب ها داشت از سینه ها بیرون می زد، طوفانهای آرام گرفته دوباره متلاطم شده بود و ما باز منتظر اشارت تو تا در خروش موجمان فتنه را ببلعیم امّا تو باز هم آراممان کردی.
وقتی روی سخنت با ما بود نه فقط من همه مردم گریه می کردند، تو با یک دنیا تجلیل و تعظیم ما را خطاب می کردی و ما با اشکمان می خواستیم بگوییم ما هر چه داریم از برکت تو داریم تو می گفتی و ما با اشک می شنیدیم: «خطاب به شما مردم عزیز حرف من عبارت است از یک دنیا تجلیل و تعظیم و تشکر. بنده دوست ندارم در سخنرانىها و خطابهها نسبت به مخاطبان خودم با مبالغه حرف بزنم یا تملق آنها را بگویم؛ اما در این قضیهى انتخابات، خطاب به شما مردم عزیز عرض میکنم که هر چه با مبالغه صحبت بکنم، زیاد نیست؛ حتّى اگر بوى تملق هم بدهد، ایرادى ندارد. کار بزرگى کردید. انتخابات 22 خرداد یک نمایش عظیمى بود از احساس مسئولیت ملت ما براى سرنوشت کشور؛ نمایش عظیمى بود از روح مشارکتجوى مردم در ادارهى کشورشان؛ نمایش عظیمى بود از دلبستگى مردم به نظامشان. حقیقتاً مشابه این حرکتى که در کشور انجام گرفت، من امروز در دنیا و در این دموکراسىهاى گوناگون - چه دموکراسىهاى ظاهرى و دروغین و چه دموکراسىهائى که واقعاً به آراء مردم مراجعه میکنند - نظیرش را سراغ ندارم. در جمهورى اسلامى هم جز در همهپرسى سال 58 - فروردین 58 - هیچ نظیرى دیگر براى این انتخاباتى که در جمعهى گذشته شما انجام دادید، وجود ندارد؛ مشارکت حدود 85 درصد؛ چهل میلیون جمعیت. انسان دست مبارک ولىعصر را پشت سر حوادثى با این عظمت مىبیند. این نشانهى توجه خداست. لازم میدانم از اعماق دل نسبت به شما مردم عزیز در سراسر کشور ابراز ادب و ابراز تواضع کنم که واقعاً جا دارد.»
باز هم مثل همیشه نسل جوان را خاص کردی و این از اعتماد تو به من و هم سالانم است، اعتمادی که مایه دلگرمی و حرکت و جوشش ماست: «نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسى، همان شعور سیاسى، همان تعهد سیاسى را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهى داغ انقلاب دلها را به هیجان مىآورد، بعد هم در دورهى جنگ به نحو دیگرى؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونى ما وجود دارد؛ اینها چیز کمى نیست.»
همه غم هایمان را با شیرینی کلامت از دلمان پاک کردی: «این انتخابات، عزیزان من! براى دشمنان شما یک زلزلهى سیاسى بود؛ براى دوستان شما در اکناف عالم یک جشن واقعى بود؛ یک جشن تاریخى بود. در سى سالگى انقلاب این جور مردم بیایند نسبت به این نظام و این انقلاب و آن امام بزرگوار اظهار وفادارى کنند! این یک جنبش عمومى و مردمى بود براى تجدید پیمان با امام و با شهدا؛ و براى نظام جمهورى اسلامى یک نَفَس تازه کردن، یک حرکت از نو، یک فرصت بزرگ. این انتخابات، مردم سالارى دینى را به رخ همهى مردم عالم کشید. همهى کسانى که بدخواه نظام جمهورى اسلامى هستند، دیدند مردم سالارى دینى یعنى چه. در مقابل دیکتاتورىها و نظامهاى مستبد از یک طرف، و دموکراسىهاى دور از معنویت و دین از یک طرف دیگر، این مردمسالارى دینى است؛ این است که دلهاى مردم را مجذوب میکند و آنها را به وسط صحنه میکشاند. این، امتحان خودش را داد.»
همیشه حرف هایت امید می دهد و شور، آرامش می دهد و حس غرور، آن جمعه ماندگار هم همین طور بود: "انتخابات 22 خرداد نشان داد که مردم، با اعتماد و با امید و با شادابى ملى در این کشور زندگى میکنند. این جواب خیلى از حرفهائى است که دشمنان شما در تبلیغات مغرضانهى خودشان بر زبان مىآورند. اگر مردم در کشور به آینده امیدوار نباشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر به نظام خودشان اعتماد نداشته باشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر احساس آزادى نکنند، به انتخابات روى خوش نشان نمیدهند. اعتماد به نظام جمهورى اسلامى در این انتخابات آشکار شد. و من بعد عرض خواهم کرد که دشمنان همین اعتماد مردم را هدف گرفتهاند؛ دشمنان ملت ایران میخواهند همین اعتماد را در هم بشکنند. این اعتماد بزرگترین سرمایهى جمهورى اسلامى است، میخواهند این را از جمهورى اسلامى بگیرند؛ میخواهند ایجاد شک کنند، ایجاد تردید کنند دربارهى این انتخابات و این اعتمادى را که مردم کردند، تا این اعتماد را متزلزل کنند.
دشمنان ملت ایران میدانند که وقتى اعتماد وجود نداشت، مشارکت ضعیف خواهد شد؛ وقتى مشارکت و حضور در صحنه ضعیف شد، مشروعیت نظام دچار تزلزل خواهد شد؛ آنها این را میخواهند؛ هدف دشمن این است. میخواهند اعتماد را بگیرند تا مشارکت را بگیرند، تا مشروعیت را از جمهورى اسلامى بگیرند. این، ضررش بمراتب از آتش زدن بانک و سوزاندن اتوبوس بیشتر است. این، آن چیزى است که با هیچ خسارت دیگرى قابل مقایسه نیست. مردم بیایند در یک چنین حرکت عظیمى اینجور مشتاقانه حضور پیدا کنند، بعد به مردم گفته بشود که شما اشتباه کردید به نظام اعتماد کردید؛ نظام قابل اعتماد نبود. دشمن این را میخواهد.»
وقتی گفتی: «نظام کشور اندرونى و بیرونى ندارد.» دلم می خواست کف بزنم! حس تعلق خاطرم به کشورم بیش از پیش گل کرده بود!
ابراز رضایتت از حضور ما در انتخابات در جای جای کلامت نمود داشت و این به ما حسی پر از غرور می داد: "عزیزان من! ملت ایران! 22 خرداد یک حماسه بود. این حماسه، تاریخى شد، جهانى شد. اگرچه بعضى از دشمنان ما در اطراف دنیا خواستند این پیروزى مطلق نظام را، این پیروزى حتمى را، به یک پیروزى مشکوک و قابل تردید تبدیل کنند. حتّى بعضى خواستند این را به یک شکست ملى تبدیل کنند! خواستند کام شما را تلخ کنند و نگذارند بالاترین نصاب مشارکت جهانى را دنیا به نام شما ثبت کند. خواستند این کارها را بکنند؛ اما به نام شما ثبت شد. نمیشود آن را دستکارى کرد. رقابتها تمام شد. همهى کسانى که به این چهار نامزد رأى دادند، مأجورند؛ انشاءاللَّه اجر الهى دارند. همهشان در درون جبههى انقلابند، متعلق به نظامند؛ اگر با قصد قربت رأى داده باشند، عبادت هم کردهاند. خط انقلاب، چهل میلیون رأى دارد؛ نه بیست و چهار و نیم میلیون که رأى به رئیس جمهور منتخب است. چهل میلیون به خط انقلاب رأى دادند.»
ترس سران استکبار یا همان ریشه های فتنه را خیلی شیرین برایمان گفتی دوباره لبخند روی لبهایمان نقش بست خدا تو را برای ما نگه دارد واقعا همه دلخوشی ما تویی آقا: « قبل از شروع انتخابات جهتگیرى رسانههایشان، دولتمردانشان، این بود که در اصلِ انتخابات ایجاد تردید کنند، شاید شرکت مردم کم بشود. البته همین نتائجى که از این انتخابات حاصل شد، همین نتائج را آنها هم - هم اروپائىها، هم آمریکائىها - حدس میزدند؛ اما این حرکت عظیم مردم را انتظار نداشتند؛ این کارِ 85 درصدى؛ چهل میلیونى را باور نمیکردند. بعد از آنکه این حضور عظیم دیده شد، اینها شوکه شدند؛ فهمیدند چه اتفاق بزرگى در ایران افتاد؛ فهمیدند که باید خودشان را با این شرائط جدید وفق بدهند؛ هم در امور بین الملل، هم در امور خاورمیانه و جهان اسلام، هم در مسئلهى هستهاى. در مسائل ایران شوکه شدند؛ فهمیدند که سرفصل جدیدى در مسائل مربوط به جمهورى اسلامى پیدا شد، که مجبورند این را بپذیرند."
و اما حرفهایی که با صاحبمان زدی، عجب غوغایی به پا کردی آقا؛ خدا تو را برای امام زمان نگه دارد، خدا پرچم این انفلاب را با دست تو به اربابمان برساند. حرفهایت را هم با سوره نصر تمام کردی تا دوباره تأکید کنی که ما پیروزیم: اذا جاء نصر اللَّه و الفتح...
رهبرم! شیرینی آن روز هنوز از دل ها نرفته، آن جمعه برای همیشه در تقویم دلمان ثبت شد همین است که ما برای دوباره دیدن لبخند رضایت بر لب های پاکت باز هم پای صندوق های رأی حماسه سرودیم، باز هم مثل همیشه تو را راضی کردیم، با حضورمان، با شکوهمان.
به یادت که می افتم اشکهایم بی اختیار میریزد، البته گاهی!!!
همه چیزم را دلم می خواهد برای تو بدهم، البته گاهی!!!
نمی گذارم که رنجیده شوی از من، البته گاهی!!!
حواسم به تو هست، البته گاهی!!!
برای ظهورت دعا می کنم آن هم از سر اخلاص، البته گاهی!!!
دلم می خواهد که زود بیایی، البته گاهی!!!.....
.....حالا منم و یک عمر از این البته گاهی ها، منم و یک عمر خط در میان با تو بودن و برای تو بودن ها!
حالا منم و تمام این گاهی ها که اگر همیشه می شد، که اگر همیشه می شد....
تو تا حالا آمده بودی...
نه! بس که دنیای این واژه ها کوچک و محدود است مجبوریم به حماسه و شکوه و عظمت و کلماتی از این دست متوسل شویم و گرنه فقط خدا می داند شما چه کردید.
به دنبال کلمه ای هستم تا با آن مردمم را بستایم، تا با آن بر دست یک یکشان بوسه زنم اما الفبای فارسی هنوز نتوانسته است کلمه ای بسازد شایسته این مردم.
قرآن را باز میکنم تا در آن چیزی لایق مردم پیدا کنم، نحل آیه32:
«سلام علیکم ادخلوا الجنة بما کنتم تعملون»
درود بر شما مردمان پاک، پاداش شما چیزی نیست جز بهشت...
این بنده خدا هم که فقط ما رو اونجا دیده بود و فکر می کرد عجب زاهد عابدی هستم!! روزها روزه دار و شب ها بیدار!!!
دو سه سالی بود که دیگه نمیومد اعتکاف من هم ازش خبری نداشتم تا اینکه امروز خیلی اتفاقی پشت یک در بسته دوباره همدیگرو دیدیم و کلی چاق سلامتی که کجایی مؤمن، چه خبر از نماز شب و مناجات سحر و خلاصه کلی از این حرفای عابدانه، و کلی هم مثل همون روزای اعتکاف به ایمان ما غبطه خورد!!
کمی که پشت در موندیم کم کم داشت صدای بچه ها از این بی نظمی در میومد.
منم که غیرتی اصلا تحمل دیدن این صحنه های بی مسئولیتی دیگرانو ندارم پس تصمیم گرفتم خودم یه کاری بکنم چادرمو سفت دور کمرم بستم و به یکی از رفقا گفتم دستتو برام قلاب کن، و از دیوار رفتم بالا تا درو باز کنم.
اون رفیق اعتکافیمون داشت سکته می کرد!! چشمهاش اندازه یک نعلبکی شده بود و از شدت باز بودن دهنش چونه اش به زمین می خورد!!!
از دیوار پریدم پایین و با صدای صلوات رفقا در رو باز کردم!!
حسابی کف کرده بود اومد جلو و گفت چه جوری رفتی بالا؟ چه جوری پریدی؟؟ اصلا فکر نمی کردم اهل این کارا باشی!!
خنده ام گرفت، گفتم تازه کجاهاشو دیدی بچه ها به من میگن کماندو!!!
ناراحت شده بود، معلوم بود، صورتش داد می زد!!
یکهو برگشت گفت تو عوض شدی!!! تو اون آدمی که تو اعتکاف دیدم نیستی!!! حتما دانشگاه تو رو اینجوری کرده!!
گفتم من از اول عمرم اینجوری بودم، اینکه چیزی نبود گفتم که من معروفم به ملیحه کماندو!! و دوباره خندیدم شاید اخمش باز بشه!! اما نشد که نشد!!
حالا اون حدیث میاورد که این کارا رو نباید بکنی من آیه میاوردم که اشکالی نداره!!!
بعد از کلی بحث آخر گفت: من اشتباه کردم تو اون آدمی نبودی که من فکر می کردم و پاشد و رفت!!!
با خودم گفتم تا چند دقیقه قبل که ما فرشته بودیم حال شدیم دست نشانده شیطان!! توی دلم گفتم نه نتیجه ای که از اعتکاف گرفته بودی درست بود و نه این!! هیچ کدوم از اینها نشونه خوب یا بد بودن آدمها نیست!!
همیشه نتیجه گیری های ما آدما همینطوره!! عجولانه و بدون فکر!!
هیچ وقت هم هیچ احتمال مثبتی توی ذهنمون نیست، اولین خطا از طرف مقابل اونو از مرز حق خارج میکنه و ما دیگه شاید حتی مسلمونم حسابش نکنیم!!
اما خیلی جالبه همین مایی که با یه اشتباه از دیگران حکم اعدام براشون صادر میکنیم با هزاران اشتباه خودمون خیلی راحت کنار میایم.
گذشته از همه اینها مگه چه عیبی داره آدم هم کماندو باشه هم بره اعتکاف؟؟!!!
نگاهش را به سمت طوس می دوزد و آسمان چشمانش بارانی می شود. روزها از رفتن برادر می گذرد و دل بانو از فراقش به تنگ آمده، تمام این راه دور و دراز را به شوق دیدار برادر آمده است، اما حالا که دیگر تا طوس راهی نمانده، بیماری رمقی برای ادامه راه نگذاشته است.
بانو آنقدر ناتوان شده است که دیگر حتی دستناش را هم نمی تواند به دعا بلند کند، نگاه بیمارش را به سمت آسمان می چرخاند و در دلش یاد برادر را زمزمه می کند.
بانو دلتنگ تر از همیشه چشمانش را به آرامی می بندد.
صدای شیعیان به گریه بلند می شود.
اما روی لبهای بانو تبسمی نشسته است. شاید پدر به استقبالش آمده! شاید هم پیش از رفتن خواب برادر را دیده...
یاد بچگی هام افتاده بودم. یاد السون و ولستون!!
انگار امریکا هر چی نقل و نبات داشت توی یک کیسه گذاشته بود و صداش بلند بود:
نقل و نبات آوردم شیرینی تازه دارم باز شکلات آوردم بیا و بگیرش از من تو رو خدا نری و بدی رأی (قافیه رو داشتی داداش؟!)
تا رأیمو انداختم توی صندوق یه دفعه انگار یه صدایی اومد!
چی بود چی بود شیشه شکست؟؟!!
شیشه نبود!
پس چی شکست؟
صدای امریکا: ایرانیا قلب منو شکستن وای که چه قهرمانایی هستن!!
By Ashoora.ir & Night Skin