فائزه مهربانم، سلام لقد استرجعت الودیعة درد نامه زهرا: احتراما اینجانب طبیعت دلگشا فرزند بهار، متولد آسمان، به شماره شناسنامه باران، عدم رضایت خود را مبنی بر شرکت فرزندان آدم در مراسم سیزده به در اعلام می دارم!! از این حس متنفرم، از این حس لعنتی که نمی گذارد به پایت بیفتم! یادش به خیر بچه که بودم چقدر راحت بود بوسیدنت، اما بزرگتر که شدم یک چیزی بود که نمی گذاشت لب هایم با دستان تو راحت باشند! نوجوانی پر بود از این حس لعنتی! اصلا نمی گذاشت حتی روی دستهایت، خم شوم چه رسد به پایت!! خیلی وقتها لبهایم هوس دستانت را می کرد اما نمی شد که نمی شد!!! مگر چه میشد که می توانستم به طواف دستانت بیایم!!! این حس که اسمش را گذاشته ام لعنتی تا شانزده سالگیم با من بود تا وقت مکه رفتنم!! خدا حفظ کند حاج آقا مجد را، آمد و گفت من دارم شما را می برم مکه حلالتان نمی کنم اگر دست مادرانتان را نبوسید! همه مهر و محبتم را در کلامم ریخته ام و با یک دنیا صداقت و دوستی برای تو می نویسم، برای تو فائزه مهربانم. گردنت می شکست آنجا اگر عباس بود... باز بابا قند و چای خریده! گلاب و نقل و خرما! آسمان به زمین چشم دوخته بود، کربلا فاصله عراق تا مدینه را یک نفس آمده بود،کعبه تا صبح گرد مادری طواف می کرد و اما شام تا سحر به خواب نرفت! گویی آن شب کسی خواب از سرش پرانده بود! کوفه می لرزید، آسمان گاه آرام گاه قاه قاه می خندید، زمین از فرط غرور بر خویش می بالید. قرآن را باز می کنم و می نشینم پشت رحل:
پیش از این نشانی از من خواسته بودی، نشانی از خدا!!! گرچه من خود راه نابلدم اما میانبرهای مسیری را که خواسته بودی خوب می شناسم!!
فائزه ام!
فاطمیه است این روزها، میبینی عجب عطری پیچیده است توی آسمان؟! آخر آسمان را با گلاب بهشت شسته اند و با بال ملائک فرش کرده اند، آخر آسمان این روزها منتظر میهمانی است بس عزیز.
فائزه من!
فاطمیه است این روزها، میبینی چه غوغایی است؟ آن بیدها را میبینی که چه بی تاب برخود میلرزند؟ آن آبها را چطور؟ دیوانه شده است انگار، دریا را میگویم! میبینی چقدر سر بر ساحل می کوبد! دریا هم تاب داغ زهرا س را ندارد!
فائزه جان!
چه نشانی واضحتر از زهرا س نشانت دهم؟؟!! اصلا آن نشانی که تو مشتاق در پی اش هستی و پریشان از همه میپرسی "کجاست خدا؟" همین جاست! همین فاطمیه! آری آن نشان همین جاست! همین کوچه! همین سیلی! همین زهرا س...
فائزه جان!
چرا نشانی دور بدهم؟ چرا تو را دور کوچه و خیابان های این دنیای بی خدا سرگردان کنم؟! وقتی خدا همین جاست! همین نزدیکی ها!!
فائزه جان!
فاطمیه است این روزها، آسمان به زمین نزدیکتر است از همیشه! فاصله تو و خدا فقط به اندازه یک یا زهراست!
فائزه خوبم!
خدا همین جاست، توی پنج شنبه همین هفته! میبینی خدا چقدر نزدیک است؟ و تو فقط به اندازه یک یا زهرا از او فاصله داری!
فائزه جان!
فاطمیه ات، روزهای خدائی شدنت گوارایت...
باز هم محتاجم به دعایت...
امانت را پس می دهند، امانت را به صاحبش باز می گردانند، امانت را باید امانت دار باز گرداند!
اما اینجا انگار همه معادلات به هم ریخته است!!
چقدر با زبان عربی آشنایی؟؟
می دانی فعل مجهول یعنی چه؟؟!!!
می دانی استرجعت یعنی چه؟؟؟
یعنی بازگردانده شد!!
یعنی من بازنگرداندم! باز گردانده شد!!!! کسانی از من باز گرفتندش!!!!
حالا می توانی بگویی یعنی چه که علی ع در دامان پیامبر دردهایش را اینگونه می گرید: لقد استرجعت الودیعة؟؟!!
آفرین درست فهمیدی! یعنی: یا رسول الله زهرا س را از من گرفتند!! امانتت برگردانده شد! اما نه به دست من....
بانو بغض آلود و پردرد برای مدینه خطبه می خواند: أیها بنی قیله! أ أهضم تراث أبی و أنتم بمرأ؟؟!!! ای انصار آیا میراث پدرم بلعیده شود در حالیکه شما حال و روز مرا می بینید؟؟!!
....
برخیزید پیش از آنکه من بلعیده شوم! به داد یادگار پیغمبرتان برسید...
درد نامه علی:
علی اشک آلود اما صابر با پیامبر شکوه می کند: و ستنبئک إبنتک بتضافر أمتک علی هضمها... و به زودی دخترت تو را آگاه خواهد ساخت از اجتماع امتت بر بلعیدنش...!!
...
یا رسول الله امتت، دخترت را بلعیدند!!!
........
دردنامه من:
دیوانه ام می کند این واژه، این واژه ای را که زهرا فریاد می زد با من اینگونه مکنید، اما چند صباحی بعد علی آرام درگوش پیامبر گفت با زهرایت چنین کردند...
دیوانه ام می کند این ه...ض...م...!
مگر مردم با زهرا چه کردند؟؟؟
می دانی هضم یعنی چه؟؟
فرزندان من: هوای پاک، درختان، گل ها وسبزه ها، رودخانه ها و جویبارها، کوهسارها، پرندگان و چرندگان! از دست سیزده به در شما آدم ها عاصی شده اند!! از دست روزی که به نام من زده اید!! به نام من اما...!!!
دست و پای درخت را می شکنید و روی گل ها و سبزه ها آتش روشن می کنید و دودش را می دهید به خورد پاکی هوا! بچه هایتان هم کمی آن طرفتر سنگ پرت می کنند به دامن من و پر و بال و دست و پای پرندگانم را می شکنند!! ضایعاتتان را هم که ول می کنید توی جاری آبهایم!! یک روز به نام من از خانه ها بیرون می زنید و در عرض کمتر از چند ساعت مرا به خاک و خون می کشید!!
آخر کجای این دنیا چنین رسمی است؟؟ برای کسی بزرگداشت بگیرند و بریزند روی سر وکولش و تا می توانند بزنندش؟؟؟!!! بزرگداشت گرفتنتان برای من که اینجور است! برای خودتان را نمی دانم!!
آی آدمها یک کلام لب کلام اینجانب طبیعت فرزند بهار متولد آسمان به شماره شناسنامه باران سیزده به در را تحریم می کنم!!!! لطفا نیایید!!
بگویید فقط با فرهنگ هایتان بیایند تا هم ما کیف کنیم و هم ایشان...
با همین حس لعنتی آمدم جلو! چشمهایم پر اشک بود! نمی شد حرف بزنم، این لعنتی جلوی حرفهایم را هم گرفته بود، اما صدای حاج آقا مجد همینطور توی گوشم بود حلالتان نمی کنم، حلالتان نمی کنم... آخر دستت را گرفتم و گفتم حاج آقا گفته باید دست شما را ببوسم... بوسیدم و با اشکم فوری از تو دور شدم!! اما انگار راحت شده بودم، خیلی راحت! از مکه که برگشتم دیگر بوسیدن دستان تو و پدر برایم آرزو نبود، خیلی راحت گاه و بی گاه بوسه ام روی دستانت فرود می آمد، راحت شده بودم، خدا حفظ کند حاج آقای مجد را.
اما حالا لبهایم قدم های تو را می خواهند! دلم به بوسیدن دستانت راضی نمی شود! اما باز همان حس لعنتی با من است!! تماشایت می کنم و دلم دارد از جا کنده می شود برای بوسیدن پاهایت، دیوانه میشوم بس دلم می خواهد اما باز هم نمی شود که نمی شود!!
کجایی حاج آقا مجد؟؟ امشب به خوابم بیا و به من بگو حلالت نمی کنم اگر پای مادرت را نبوسی! خواهش میکنم بیا، دارم دیوانه می شوم...
پیوست:
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرموده اند: خود را به پای مادرت بیفکن، قدم های او جایگاه بهشت است.
فائزه ام! از همان اولین جرقه ای که در آسمان رفاقت زده شد و من تو را پیدا کردم، به حالت غبطه خوردم!
تو دنبال گمشده ای بودی و به هر کس می رسیدی از گم شده ات نشان می پرسیدی، وقتی نشانی اش را از من خواستی، تازه فهمیدم در پی که هستی!! تازه به حالت غبطه خوردم!!
هر کسی توی این دنیا گم شده ای دارد، و تمام عمرش را صرف یافتن آن می کند!
هر کس در حد خودش در پی کسی می گردد و باز در حد خودش به وصال می رسد.
آدم ها به وسعت گم شده شان بزرگ می شوند، و به بلندای همتشان عاشق می شوند. حالا هر چه معشوق بزرگتر، وجود عاشق دریایی تر.
فائزه ام!
توی این دنیای شلوغ و بین اینهمه عشق های رنگین، بین این کوچه های دنیازدگی و دیوارهای سنگی، توی این هیاهوها که صدا به صدا نمی رسد، تو به یکباره جلوی مرا گرفتی و پرسیدی: خدا را کجا می توان یافت؟!
پرسشت مثل یک سطل آب یخ زده خالی شد روی سرم!!
خوش به حالت! عجب گم شده ای داری...
گم شده ات چقدر بزرگ است؟ اصلا می شود حساب کرد؟!!! جذر و مد دل تو را چطور؟!!!
بس که گم شده ات بزرگ است اینهمه دریا شده ای، اینهمه مواجی و اینهمه بی تاب، اینهمه بی قرار....
خوش به حالت فائزه، عجب معشوقی داری! چقدر مجنون شده ای! چقدر دریا شده ای. اصلا بگذار دریا صدایت کنم!
دریا جان!
خوش به حالت!! خدا چقدر تو را دوست دارد! تو را انداخته است دنبال خودش! خوش به حالت! لابد لذتی دارد که نگو و نپرس؟ همینطور است؟!
دنیا میدان بازی ما آدم هاست!! ما به همان اندازه که بزرگ میشویم کوچک میشویم و بچه!! بازیمان هم قایم باشک با دنیا و مافیها!!
دریا جان!
خوش به حالت خدا تو را چقدر دوست دارد، خودش آمده است توی بازی زندگیت!! تا تو دنبالش بگردی و با شوق صدایش کنی! او هم با هزار و صد اشتیاق تو را صدا بزند: بیا داری نزدیک می شوی!!
دریا جان!
خوش به حالت خدا تو را چقدر دوست دارد،
دریا جان!
بازی زندگیت گوارایت، فقط گاهی در جزر و مدهای خدائیت یاد من هم باش...
باز هم می گویم خوش به حالت خدا چقدر تو را دوست دارد...
وای اگر عباس بود گهواره خالی نبود...
باز فاطمیه می شود و باز بازار این حرفها گرم!!
جمع کنید این حرفها را البته لطفا!!!
یعنی چه اگر عباس بود فلان می کرد و اگر بود چنین میشد و چنان نمی شد؟!!
اگر عباس نبود حضرت حیدر که بود؟!
اگر عباس پهلوان است، اگر عباس خدای غیرت است، اینها را از کجا دارد؟ جایی جز دامان علی ع؟؟!!!
اگر عباس ع نبود حضرت مولا که بود!
مطمئن باشید اگر حضرت عباس هم بود نه گردنی می شکست، و نه جلوی سیلی گرفته میشد!!
مطمئن باشید حضرت عباس هم همان میکرد که امیرش علی ع کرد، یعنی سکوت!!
سکوت علی ع عین حق است، چرا که فرمان حضرت حق است. مطمئن باشید اگر حضرت عباس هم بود کاری جز همین سکوت نمی کرد.
تا کی برای ما این حرفها را درست کنند و بدهند به خوردمان ماهم همینطور چشم بسته توی همه دنیا پخش کنیم؟؟!!
تا کی از حب و بغض های مان علیه خودمان استفاده کنند و ما نفهمیم؟!!!
گردنت می شکست آنجا اگر عباس بود... گفتن این حرف خیلی کیف می دهد!! چون ما از یک طرف عاشق حضرت عباسیم و از طرفی نسبت به قاتلین بی بی بغض داریم! واقعا با خودمان کیف می کنیم! شما که حضرت عباس ما را نمی شناسید اگر بود یک نفرتان هم زنده نمی ماند! با خودمان از این استدلالهای پوچ میکنیم و کلی هم داغ دلمان با این حرفهای گزاف تسکین می یابد!!
آخر عزیز من! یعنی چه این حرفها؟؟!! حضرت عباس ریزه خوار سفره حضرت حیدر است، هر چه هم پهلوان باشد باز شاگرد حیدر است.
به نظر من این حرفها هم غرض دارند و هم مرض!
می خواهند با این حرفها غیرت مولای ما را زیر سؤال ببرند، می خواهند شبهه بندازند بین ما! اگر عباس میتوانست چرا علی نکرد؟؟!! می خواهند نقش علی ع را خدشه دار کنند، می خواهند سکوت مولا را اشتباه جلوه دهند، باور کنید هزار و یک بهره می برند از این حرفها که خودشان تحویل ما می دهند!!
از نا آگاهی ما بهره می برند، به خدا آنهایی که می خواهند از این حرفها بهره شان را می برند حالا چه ما بفهمیم چه نفهمیم! مهم این است که آنها استفاده شان را می کنند و اتفاقا ابزار کارشان هم ماهستیم! ما محبان علی ع!!!!
باز بوی روضه می آید!
فرشهای توی صحن مسجد را پهن می کنیم.
باز مسجد را باید آب وجارو کنیم.
باز بوی گلاب صحن مسجد را پر می کند، باز صدای حاج محمود توی بلندگو می پیچد!
باز بوی روضه می آید، بوی فاطمیه...
آسمان منتظر، کربلا تشنه، کعبه مشتاق، شام لرزان، همه اما آرام سحر را به انتظار نشسته بودند.
چون سحر چشم گشودصدای لبخند کودکانه ای آسمان را میمهمان علی ع نمود.
آسمان تا صبح گرد خانه علی ع طواف می کرد گویی آن شب سرای علی ع کعبه بود و آسمان محرم!
پر ملائک خانه علی تا عرش را حریر زده بود، به گمانم آن شب خدا هم میهمان زهرا س شده بود.
آسمانها و زمین همه شاد و مست نغمه یا زینب بر لب داشتند که زینت علی ع به مصیبت ها خندیده بود آن شب...
مادر دوباره برایم قرآن بخوان، مثل بچگی هایم، تو بخوان تا من گوش بدهم، حالا مرا ببوس نوبت من است، من برایت حمد را می خوانم و تو از سر شوق مرا محکم بغل کن، دوباره من اخلاص را می خوانم و تو برایم دست بزن آن هم از ته دل. این ها را که خواندم دعای فرج را از من بپرس، بگذار مثل همان بچگی هایم برایت بخوانم و از نیمه هایش با دعای دست قاطیش کنم آنوقت تو لبخند بزن و بگو دقت کن عزیزم.
بگذار دور اتاق با شوق بدوم و با همان صوت بچگیم برایت قرآن بخوانم. بگذار دوباره با شیطنت قرآن حفظ کنم، دوباره داد بزنم: بیسمی الله الوحمن الوحیم! و تو دوباره بگو رحمن، دخترم؛ دوباره بگو رحیم دخترم!
آن رادیو را روشن کن شاید هنوز هم مثل رمضانهای بچگی هایم استاد پرهیزگار توی آن باشد و برای من قرآن بخواند، یادش بخیر چقدر استاد پرهیزگارِ توی رادیو برایم عزیز بود.
مادر دلم برای قرآن تنگ شده است، خیلی وقت است دیگر برای قرآن خواندنم به من جایزه نداده ای!! من هم خیلی وقت است که دیگر برایت قرآن نخوانده ام!! نمی دانی چقدر دلم برای قرآن تنگ شده است، امروز دوباره نشستم پای ترتیل استاد پرهیزگار، اشک هایم همینطور بی اختیار می آمد، دلم عجیب تنگ شده است، برای آنوقتهایی که پرهیزگار قرآن می خواند و تا عمق جانم می نشست، کاش مثل بچگی هایم هنوز هم با شوق قرآن می خواندم، آن موقع که بچه بودم قرآن می خواندم و دلم به جایزه های پدر و گاهی حتی به یک شکلات راضی می شد، نمی دانم اما الان که بزرگ شده ام چرا آن همه جایزه های بزرگ خدا چشمم را نمی گیرد؟!! چرا برای خدا قرآن نمی خوانم تا صدایش را بشنوم که به تبارک بلند است؟!! نمی دانم چرا حالا که بزرگ شده ام نمی فهمم صدای خدا را «فاقرؤوا ما تیسر من القرآن»، نمی دانم چرا؟؟!!! اما انگار در دنیای ما آدم بزرگها برای قرآن وقتی نیست...!!
مادر! نمی دانی چقدر دلم تنگ شده است برای قرآن...
By Ashoora.ir & Night Skin