ساعت یک و نیم آن روز

 نشسته ام توی ایوان مسجد، کسی آل یاسین می خواند، اشکهایم بی امان می بارند، دلم را گذاشته ام جلوی محراب و دارم زیر و رویش می کنم!!
سیاهِ سیاه! بی هیچ روزنه ای سمت خدا!
دستی به اشکهایم میکشم! دستی هم روی سینه ام می گذارم! می تپد دقیق و منظم، هر ثانیه چهارده بار: یا زهرا یا زهرا یا زهرا......! پس حکم اینها چیست؟! چگونه است جمع بین این سیاهی و اینهمه عشق؟؟!!!
خدایا! چگونه ام من؟! چرا اینهمه عاشق؟ اما اینهمه سرکش؟!
خدایا! رهایم نکن!! میترسم این عشق فروکش کند! میترسم این سیاهی عطشم را خاموش کند!
خدایا رهایم نکن....



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 18ساعت ساعت 11:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

سرم را روی شانه های جمعه می گذارم و دلتنگی هایم را در دامانش زار زار میگریم. دیدی که باز هم خبری از مسافرت نشد؟؟!! دیدی فاطمیه هم بهانه برای ظهور نشد؟!
مسافر تو مگر منتقم فاطمه س نیست؟؟ تو که جمعه ای و به رنگ زهرا س، چرا جاده ات مسیر مهدی فاطمه عج نشد؟؟!!
جمعه خم می شود و آرام در گوشم زمزمه می کند: گله از من مکن! گره کار تویی!! تا تو اینگونه ای، اینهمه سیاه و ناآدم! هزار فاطمیه هم که بگذرد نه من و نه هیچ روز هفته خاک پای مهدی عج نخواهد شد!!
سکوت می کنم! اشک روی صورتم خشک می زند! راست می گوید! گره کار منم! نفرین به من و اسارتم در بند این نفس! نفرین به من و این روزمرگی ها. نفرین به من این اشکها!! نفرین به من و اینهمه ادعا! نفرین به من و این به اصطلاح عاشق بودنم!!!....
من که آدم نمی شوم؛ کاش آدمم کنی مولا...
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است دعا کن که بمیرم چرا نمی آیی؟

یا صاحب عصر



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 18ساعت ساعت 6:16 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

نگاهی به درون قبر می اندازد، نگاهی هم به همراهانش! حالا نگاهی به تنهایی خودش!
 متحیر می ماند، چند بار می رود درون قبر و باز بیرون می آید! نه! انگار نمی شود! یک نفر باید مددی برساند!!
 خیره می شود درون قبر، هنوز در حیرت است، ناگاه دستانی آشنا از درون قبر بیرون می آید! حالا دیگر تنها نیست! جلو می رود، شرمنده و خجل، یاس را می گذارد توی آن دستها، نگاهش را  هم می دوزد به زمین تا طوفان اشکها اندکی آرام بگیرد.
حالا دیگر تنها نیست! بغض آلود و پردرد با آن دستها درددل می کند: یا رسول الله فاطمه س را از من گرفتند... یا زهرا...



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 9:28 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

افتان و خیزان دلم را بر می دارم و گریان می رسانمش پشت آن پنجره ها!
دستانم را دخیل تو می کنم و تمام وجودم گره می خورد در شبکه های بقیع!
دلم بی تاب سر بر سینه می کوبد و چنگ می زند در حنجره ام! دلم فریاد می خواهد!  الان است که از جا کنده شود!
 اینجا نمی شود بلند گریست! بغض هایم را در دل خفه می کنم! کاش پشت همین پنجره ها جانم از بدن کنده شود!
نفس بالا نمی آید، قلب هم از تپش ایستاده است، جانم انگار مانده است پشت این بغض، تا فریادش کنم!
خیره شده ام در بقیع بی هیچ حرکتی، حتی نبض هم نمی زند! در این تن بی جان انگار فقط اشک است که هنوز روح دارد! انگار فقط اشک است که هنوز زنده است! طوفانی و بی تاب!
به کاروان بگویید برود، من گره خورده ام در این پنجره ها! بروید! مرا همینجا پشت بقیع دفن کنید، باور کنید جانی نمانده است در این تن پر گناه! بروید مرا همینجا فراموش کنید!
دستی آمده است و به اجبار مرا از بقیع می کند! رهایم کن، بگذار همینجا پشت این پنجره ها، دخیل این خاکها بمانم!
قدمهایم از زمین کنده نمی شود، مرا به اجبار می برند!
مادر! نمی خواهم بروم! مادر! مگذار مرا ببرند، مادر! ببین دارند مرا به زور از تو می کنند!
دلم را از سینه می کنم و پروازش می دهم آن سوی پنجره ها! باشد حالا که مرا به زور می برند این بماند همینجا! دیگر نمی خواهمش....



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 8:54 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

شما پنج نفر آنجایید زیر آن عبا، و آسمان متحیر از اینهمه فخر خدا بر شما! خدایا اینان مگر کیستند؟
حالا وقت آن است که خدا تو را نشان دهد به ملکوت، پس اشاره می کند به زیر عبا و پیامبر و وصیش و دو سرور جوانان بهشت را به واسطه تو به آسمان می شناساند!
ایشان فاطمه و پدرش و شویش و دو فرزندش هستند...
خدا به واسطه تو ایشان را معرفی میکند به آسمان:
هم فاطمة و ابوها و بعلها و بنوها...
خدا فقط خود می داند تو کیستی...
...این دلنوشته برداشتی است از حدیث شریف کساء



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 8:48 عصر توسط ملیحه سادات| نظر بدهید

پدر آمده است و تو با یک دنیا شوق آغوش مهرت را برایش گشوده ای.
پدر از تو عبایی می خواهد تا او را با آن بپوشانی، کساء را با هزار عشق بر پدر می پوشانی و از میانه آن چهره اش را به تماشا مینشینی، چقدر پدر نورانی و زیباست عین ماه شب چهارده! غرق تماشای پدری که حسنت وارد می شود:
- مادر جان شمیم دلنواز جدم خانه را پر کرده است.
- آری نور چشمم و ای ثمره وجودم جدت اینجاست زیر آن کساء
حسن ع مشتاق تر از همیشه نزد رسول خدا می رود و سلام می دهد، کمی جلوتر می رود، به کساء نزدیکتر می شود و اذن می گیرد، پدر آغوش رحمت می گشاید و حسن هم می رود آنجا زیر آن عبا!
حالا حسین هم آمده است، او هم انگار رایحه پاک پیامبر را استشمام کرده است که سراغ جدش را از تو می گیرد، و تو پدر را نشان می دهی به نور چشمت، به ثمره وجودت، به حسینت.
حسین هم نزدیک می رود و اذن میخواهد برای رفتن نزد پدر، پدرت آغوش می گشاید و حسین هم می رود آنجا زیر آن عبا!
چشمت روشن می شود به جمال همسر، آری امیرالمومنین هم آمده و از عطر پیامبر به وجد آمده است، سراغ برادرش رسول خدا را از تو می گیرد و تو با همان مهر و عشق همیشگیت پاسخ می دهی پدر آنجاست زیر کساء!
علی ع هم نزدیک می رود و می شود میهمان پیامبر، علی هم می رود آنجا زیر آن عبا!
حالا تو هم می روی جلو، نزدیکتر می شوی و با همان حیای زیبایت اذن می خواهی، پدر که انگار مدتهاست منتظر توست آغوش مهر می گشاید: بیا دخترم، بیا پاره تنم، تو هم می روی آنجا زیر آن عبا!
حالا شدید پنج نفر! پدر، علی ع، تو، حسن ع، و حسین ع!
پیامبر دست راستش را بالا می برد و دعا می کند برای شما که گوشت و خونتان از اوست، برای شما که غم و اندوه پیامبر در غم و اندوه شما گره خورده است، برای شما که لبخندتان تبسم پیامبر است، برای شما که پیامبر دوست دارد هر آنکه شما را دوست داشته باشد و دشمن می دارد هر آنکه شما را دشمن دارد!
نور است که فواره می زند از زیر آن عبا! وقت آن رسیده تا خدا به شما مباهات کند! حالا این خداست که به عزتش سوگند می خورد زمین و آسمان را جز بر محبت شما، شما پنج نفر زیر آن عبا نیافریده است!
حالا جبرئیل آمده است آنجا زیر آن عبا تا پیام خدا را برساند: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا...
حالا شما پنج نفری که آنجایید زیر آن عبا و هر کس که با شماست رستگاران عالمید، این را از علی ع شنیدم همان موقع که آنجا بود زیر آن عبا...

... این دلنوشته برداشتی آزاد از حدیث شریف کساء می باشد. التماس دعا

یازهرا...



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 11:25 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مینویسم فدک تو بخوان غدیر!
می خوانم غدیر تو تکرار کن فدک!
چه فرقی داردند؟ جز همین شکل نوشته شدن؟! فدک نوشته می شود و غدیر خوانده می شود! غدیر خوانده می شود و فدک شنیده می شود!
ف...د...ک   غ...د...ی...ر
این دو تا مترادفند، اصلا اینها دو تا نیستند، یکی تر از این دو تا توی عالم نداریم!
غدیر: پیامبرفرمود: هر کس من مولای اویم این علی مولای اوست...
فدک: مگر آن روز حاضر نبودید؟ پیامبر فرمود: هر کس من مولای اویم این علی مولای اوست...
دیدی گفتم فقط شکل نوشتنشان فرق می کند!
درس امروز همین بود. فقط یادت باشد این درس را تا آخر عمر نباید فراموش کنی.
مینویسم فدک تو بخوان غدیر!
میخوانم غدیر تو تکرار کن فدک!
مینویسم فدک تو بخوان غدیر...



نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 16ساعت ساعت 9:15 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

امروز روضه هایمان از مرز هشتاد سالگی می گذرد!! این روضه ها را پدر بزرگ برای ما به ارث گذاشته است.
 نور به قبرت ببارد پدربزرگ عجب ارث قشنگی برای ما گذاشته ای! یادش بخیر آن فاطمیه هایی که خودت بودی، نمی دانی توی ایوان مسجد چقدر جای تو خالیست! همانجا که همیشه می نشستی و مجلس مادرت را می چرخاندی.
حالا از امرز روضه شروع می شود، قند مجلس را من شکسته ام! می بینی مثل همیشه زرنگم و فرز!! کارهای روضه فقط مال خودم است! راستش حسودیم می شود کس دیگری بخواهد کنیزی این روضه ها را بکند!!!
 از امروز روضه شروع می شود و جای خالی تو بیشتر از هر وقت دیگری حس می شود.
پدربزرگ!
من هم می خواهم از این ارثهای قشنگ برای بچه هایم بگذارم. دوست دارم روزی بچه های من هم فاطمیه بگیرند و بگویند این مجلس هشتاد سال است که برپاست...
پدربزرگ!
دعا میکنم حالا آنجایی که هستی، آنجا پیش مادرت باشی، همان مادری که عمری خادم روضه هایش بودی...

پیوست:
شادی ارواح تمام اونهایی که مسیر رو برای فاطمی بودن ما هموار کردند بالاخص امام عزیز و شهدای گرانقدر صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.



نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 16ساعت ساعت 8:9 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 


 

یازهرا...

هوای دلم ابری است، ابری تر از آسمان این بهار!
سجاده غمت را پهن می کنم، باز می لرزد این دل! باز با یاد تو لکنت می گیرد و در تکبیرش قربت، غربت می شود! حمد را میخوانم و جز کوثر سوره ای نمی چرخد در فضای این نماز! دیگر پای دلم به قیام نمی ماند و رکوع رفته یا نرفته به سجده می افتم و تسبیح دلم را تند تند می چرخانم: یا فاطمة الزهرا اغیثینی، یا فاطمة الزهرا اغیثینی، یا فاطمة الزهرا اغیثینی... بند تسبیح دلم پاره می شود و دانه های اشک صورتم را خیس تماشای تو می کند!
از آسمان انگار باران غم است که می بارد! دلم می خواهد دنیای بی تو خراب شود روی سرم! 
من با تو بزرگ شده ام، با تو نه! با عشق تو!
این روزها که می شود، همین روزهای آشنای فاطمیه، دیوانه می شوم! کسی چه می فهمد مرا؟!  مرا آخر این بغض غریب خفه می کند!
بیا مادر! بیا! دست مرا بگیر ببین دلم را، چطور نفس نفس می زند: یا فاطمة الزهرا اغیثینی...

 



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 15ساعت ساعت 9:11 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

حنا جان! سلام
 از روزی که با تو آشنا شده ام بیشتر از چهل روز می گذرد، چهل عددِ بلوغ است، پس آشنائیمان به بلوغ رسیده است و تو دیگر برای من فقط یک خواهر فلسطینی نیستی، تو حالا جزئی از جان منی، و من تو را در وجودم حس می کنم. اسلام این را به ما یاد داده است! مسلمانی یعنی همین، یعنی مسلمانان همه از همند، یعنی همه یک روحند در هزارها تن، این را پیامبر مهربانمان یادمان داده است...
حنای قهرمان من!
از روزی که تو را ناجوانمردانه به بند کشیده بودند پیگیر خبرهایت بودم، روزها از پی هم می گذشت و هر روز تازه ترین خبر همان خبر دیروز!! حنا اعتصاب غذا کرده است...
روزها در پی هم می گذشت و تنها کاری که از دست من_ این خواهر کوچکت_ بر می آمد دعا برای پیروزیت بود، گرچه همان موقع هم می دانستم تو پیروزی، همان اولین روزی که خبر تحصنت را شنیدم. نمی دانی آن روزهای تحصنت چقدر دلم می خواست با تو حرف بزنم! چقدر دلم می خواست بیایم فلسطین، پیش تو!!
راستی حنا جانم! در آن روزهای سخت اسارت، آن نسیمی که هر روز چهره نخسته و استوارت را نوازش می داد، همان که هر روز به تو جانی تازه می داد! آن را هیچ وقت نگاه کردی که از کدام سو می وزد؟!
از سوی ایران! آن نسیم دعا ها و پیامهای نصر من الله مردمِ من بود که هر روز بر بال نسیم روانه سرزمین تو می شد!
حنا ی قهرمانم!
دیروز که خبرت را شنیدم، نمی دانی از سر شوق اشک هایم چطور فواره زد! نمی دانی چه حس غریبی داشتم، نمی دانی چقدر حرف برایت داشتم! الان اما تنها حرفی که می توانم برایت بنویسم این است: درود خدا بر تو شیرزن، چه خوب این پستهای روزگار را به زانو درآوری.
درود خدا بر تو حنا، تو به تمام دنیا نشان دادی اسرائیل پست تر از ان است که نتوان از جغرافیای تاریخ حذفش کرد!
حالا تازه می فهمم امام ما چه گفته بود: اگر هر مسلمان یک سطل آب بریزد اسرائیل را آب می برد!
فقط کاش هر مسلمان سهم آبش را بریزد! تو که کارت را کردی حالا نوبت ماست! با این کار تو اسرائیل را آب برد! یعنی آبروی نداشته اش را آب برد!
حنای قهرمانم!
به داشتن خواهری مثل تو می بالم با تمام وجود...
حنای قهرمانم!
امیدوارم روزی بشنوم که اخبار می گوید: اسرائیل نابود شد...
حنای قهرمانم!
اسطوره شدی بانو، اسطوره شدنت مبارک...

پیوست:
این همه استقامت را جز در قامت یک زن مسلمان نمی توان یافت، درود خدا بر پیامبرش محمد ص که دامان پاکش در طول تاریخ همواره قهرمان پرور است.



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 15ساعت ساعت 11:42 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin