می گفت تازه چند روزه چادری شده. خواب امام رضا ع رو دیده بود. تذکر: این مطلب برای یکی از همکلاسی های دانشگاهم اتفاق افتاده بود. دیدید این نمکی ها رو؟ سوار وانت شایدم با گاری با یه بلندگوی دستی شایدم با داد و بی داد خودشون!!! چه می شود که بین تمام یاران حسین ع، بلکه بین تمام شهیدان تاریخ عباس ع ممتاز می شود؟! نگاهی به درون قبر می اندازد، نگاهی هم به همراهانش! حالا نگاهی به تنهایی خودش! خطبه ی 202 نهج البلاغه فاطمه هر چه کرد برای علی کرد، برای امام زمانش. تمام دردها و رنج هایی که کشید، تمام نامردمی هایی که دید، همه اش برای علی بود. ای مهدی فاطمه کجایی؟ مردیم دگر از این جدایی سید مرتضای عزیز سلام آن موقع بچه بودم و تمام دانسته های من از جنگ خلاصه می شد در ورق زدن آلبوم عکس های بابا، دوباره که نه هزار باره خواندن نامه هایی که بابا از جبهه فرستاده بود، نشستن پای خاطرات بابا، تکرار شعری که پدربزرگ برای جبهه رفتن بابا سروده بود، و تماشای فیلمهای سینمایی دفاع مقدس... (چقدر زیاد شد! پس زیاد بی اطلاع نبودم!) اصلا صیاد را نمی شناختم، تا همان روز که یک دفعه بابا گفت لااله الا الله و بعد اشک توی چمش جمع شد! با صدای حسرت زده بابا همه دویدیم جلوی اخبار ببینیم چه خبر شده است؛ خبر، خبر شهادت امیرصیادشیرازی بود، گفتم من که نمی شناختمش اما از اندوه بابا معلوم بود مرد بزرگی بوده... زور بازوی علی بیشتر از آن که در بدر و حنین و خیبر عیان شود، در سکوت زخم خورده اش دیده می شود. حیدر کرار باشی و پیش چشمت بانوی تو را سیلی زنند، مرتضای مرهب کش باشی و ببینی که هجوم تازیانه و شمشیر است و ناموس تو! علی باشی و ببینی که فاطمه ات را میان خاک و خون می کشند، آری خدای غیرت باشی و سکوت... در شرایطی قرار دارم که اگر سخن بگویم، می گویند بر حکومت حریص است؛ و اگر خاموش باشم می گویند از مرگ می ترسد!! هرگز، من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار؟! سوگند به خدا انس و علاقه فرزند ابی طالب به مرگ در راه خدا از علاقه طفل به پستان مادر بیشتر است! اینکه سکوت کردم از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم؛ که اگر بازگویم مضطرب می گردید چون لرزیدن ریسمان در چاه های عمیق!
مثل آدم بی کسی بود که مدتها تو یه شهر غریب دنبال یه آشنا بگرده، و حالا که آشناشو پیدا کرده دلش میخواد خودشو بندازه تو بغلشو یه دل سیر گریه کنه.
وقتی خوابشو تعریف می کرد اشک تو چشماش جمع شده بود، و البته تو چشمای همه مایی که نشسته بودیم پای صحبتش.
گفت: «خواب دیدم اومدم حرم، امام رضا ع جلوی ورودی ها به زائراش خوش آمد می گفت من که وارد شدم آقا پشتشو کرد به من، داشتم از غصه دق می کردم گفتم آقا چرا با من قهری؟»
امام رضا ع تو جوابش گفته بود: چرا چادر سر نمی کنی؟
گفت هراسون از خواب پریدم اما خوابمو باور نکردم تنها چیزی که گفتم این بود که امام رضا ع اگه واقعا دلت میخواد من چادری بشم همین خوابو چند بار دیگه ببینم.
حالا بعد از اینکه همون خوابو چهار بار دیگه دیده بود اومده بود مشهد تا با امام رضا ع عهد ببنده دیگه هیچ وقت چادرو کنار نذاره.
.
.
.
چادرشو سفت گرفته بود، یه دختر بچه چند روزه بغلش بود، چشماش از سر شوق برق می زد، انگار جلوی ورودی ها امام رضا ع بهش خوش آمد گفته بود، خوشحال بود خیلی زیاد؛ اومده بود حرم تا فقط بگه: اسم دخترمو گذاشتم فاطمه...
از آن آخرین کمیلی که میهمانت بودم چقدر می گذرد؟! باز حساب تو دقیقتر است! بس که ماهی و آقا، بس که هوادار زائرانت هستی مطمئنم حساب روزهای نیامدنم را داری!!
میزبان روزهای دلتنگیم! آشنای مهربان شبهای غریبیم!
نمی دانی چه حس غربتی دارم! هوا مسموم است انگار! نفس هایم دور از آن صحن با صفای تو سخت بالا می آید، نبضم را بگیر! ببین! دور از تو نمی زند!!!
فدایت شوم آقا! چه زود جواب دادی مهربانم، مثل همیشه!
همین دیشب دعای توسل به اسم تو که رسید اشک بی امان شد و قلب طوفانی! صبح نشده گفتند برو مشهد!!! فدایت شوم آقا همیشه همینطوری! همینقدر کریم و آقا....
آقا! بال هایم را میبینی؟! از شوق دیدار تو بال در آورده ام!!
نمی دانم وقتی نگاهم را دور حریمت، طواف دهم قلبم از جا کنده نخواهد شد؟!!
نمی دانم قدم هایم چطور صحنت را نفس خواهند کشید؟! اصلا توان راه رفتن خواهم داشت؟!
نمی دانم چطور سلام خواهم داد!
چقدر دلم تنگ است برای اذن دخول خواندن...
چقدر دلم تنگ است برای زیارت جامعه خواندن....
چقدر دلم تنگ است آقا...
آقا! دارم می آیم، ببین بالهایم را از شوق دیدار تو بال در آورده ام....
باورم نمی شود آقا... دارم می آیم آقا! مثل همیشه آغوش مهرت را باز کن باز مهمان داری! باز زائر دیوانه ات دارد می آید! آغوش مهرت را باز کن آقا....
آهن پاره، سماور کهنَه، نون خشکیدَه،آبگرمکن ترکیدَه، بخاری اوراقیدَه...(لطفا با لهجه و لحن خودشون بخونید!! باید بگم من تو تکرار اینا استادم، خوب نیست! وگرنه الان صدای خودمو میذاشتم اینجا!! البته الانم با همون حس تایپیدمش شما همونجوری بخونید!!)
خب بگذریم همه این مقدمه چینی ها واسه این بود که بگم دارم میرم مشهد!! دعای کمیل حرم انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله...
بله من دارم میرم مشهد...
خب چشماتونو ببندین منو سوار وانت تصور کنید! نه گاری بیشتر دوست دارم! خب منو با یه گاری تصور کنید، با همون لحنی که گفتم لطفا!:
دل پارَه، حاجت کهنَه، اشک خشکیدَه، بغض ترکیدَه، قلب اوراقیدَه... بده ما بُبُرِم حرم!!
بدو بدو که ما رفتیم حرم!!.....
دل پارَه، حاجت کهنَه، اشک خشکیدَه، بغض ترکیدَه، قلب اوراقیدَه... بدو بدو که رفتُم!!
از بخت بسته تا بخت برگشته!! مسکن و کار و تحصیل و کنکور و..... خلاصه هر گونه التماس دعایی پذیرفته میشه!! ما با آقا قوم و خویشم هستیم و خلاصه پارتی مارتی هم کلفته!!! بده که ببرم!!!.....
پیوست:
وای امام رضا جونم دستاتو باز کن از اتوبوس که پیاده شم میخوام بپرم تو بغلت!!!!
نمیدونم منو درک میکنید؟ من هفت ترم مهمون آقا بودم! از وقتی اومدم ایل من بخارای من دیگه نرفتم مشهد وای دارم دیوونه میشم از فرط دلتنگی!!!
انشاالله انشاالله انشاالله شب جمعه حرم وای خدا جونم ممنونتم.....
پاسخ این سؤال را در سیره ابالفضل ع جستم. ادب و وفا، بارزترین ویژگی اخلاقی عباس ع است؛ ادبی عجیب! عباس ع هرگز پیش تر از حسین قدمی برنداشت، همیشه در مقابل ابا عبدالله ع دو زانو می نشست، یعنی به حالت آماده باش و گوش به فرمان، هرگز- جز در لحظه شهادت که آن هم قصه ای دارد که بارها شنیده ای- به خود اجازه نداد که ابا عبدالله ع را برادر خطاب کند؛ ادبی عجیب... و وفایی عجیب تر! در قص? وفا و ادب عباس ع همین بس که وقتی به شریع? فرات رسید آب ننوشید؛ فقط برای این که اربابش تشنه است، فقط برای این که هرگز به خود اجازه نداد پیش از مولایش حتی آب بنوشد!!!
اما این ها راز ممتازی عباس ع نیست!!!
بنگر که أئمه وقتی از عموی خود می گویند و به او مباهات می کنند درباره حضرتش چه می گویند! در تعبیری از حضرت امام صادق ع آمده است که عموی ما نافذالبصیره بود. به نظر، راز جاودانگی عباس ع همین بصیرت نافذش است.
این بصیرت مگر چیست که یک نفر را می کند دردانه 14 معصوم؟!
بصیرت این است که در هر جایگاهی وظیفه ات را بشناسی و به بهترین شکل به آن عمل کنی؛ درست مثل عباس...
اما عباس ع این بصیرت نافذ را از کجا آورده بود؟! جوابش را فقط باید در ولایت مداری عباس ع جست! این همه اطاعت، این همه گوش به فرمانی! مگر عباس ع پهلوان نبود؟ امیر لشکر نبود؟ علمدار نبود؟ حالا کیست که نداند عباس ع در میدان شهید نشد؟! عباسی که دلش برای میدان رفتن پر می زد، هر بار که برای اذن گرفتن آمد و جواب رد شنید هرگز نگفت چرا؟! فقط گفت چشم! و حالا امیر لشکر، نه برای جنگ فقط برای آب آوردن باید برود! هرگز نگفت چرا من؟! بگذار دیگری در پی آب برود و من به میدان؛ باز هم مثل همیشه فقط گفت: چشم...
اصلا هیچ کلامی شایسته عباس ع نیست، جز این که عباس ع به حق پسر علی ع است...!
متحیر می ماند، چند بار می رود درون قبر و باز بیرون می آید! نه! انگار نمی شود! یک نفر باید مددی برساند!!
خیره می شود درون قبر، هنوز در حیرت است، ناگاه دستانی آشنا از درون قبر بیرون می آید! حالا دیگر تنها نیست! جلو می رود، شرمنده و خجل، یاس را می گذارد توی آن دستها، نگاهش را هم می دوزد به زمین تا طوفان اشکها اندکی آرام بگیرد.
حالا دیگر تنها نیست! بغض آلود و پردرد با آن دستها درددل می کند:
سلام بر تو ای رسول خدا! سلامی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسیده است. ای پیامبر خدا! صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه کم شده، و توان خویشتن داری ندارم، اما برای من که سختی جدایی تو را دیده، و سنگینی مصیبت تو را کشیدم، شکیبایی ممکن است. این من بودم که با دست خود، تو را در میان قبر نهادم، و هنگام رحلت، جان گرامی تو، میان سینه و گردنم پرواز کرد. پس امانتی که به من سپردی برگردانده شد و به صاحبش رسید. از این پس اندوه من، جاودانه و شب هایم دیجور است، تا آن روز که خدا خانه ی زندگی تو را برای من برگزیند. به زودی دخترت، تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو چگونه در ستمکاری بر او اجماع کردند. از فاطمه بپرس و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما، سلام وداع کننده ای که از روی خشنودی یا خسته دلی سلام نمی کند. اگر از خدمت تو باز می گردم از روی خستگی نیست و اگر در کنار قبرت می نشینم از بد گمانی بدانچه خدا صابران را وعده داده نمی باشد.
فاطمه برای امام زمانش یار بود، سرباز بود، نه! سپاه بود.
مبادا گمان بری که فاطمه در مقام دفاع از همسر به پا خاسته است، نه، به والله نه، درست است علی همسر فاطمه است؛ اما پیش از آن مولا و مقتدای زهراست، امام زمان اوست.
فاطمه هرچه دارد برای علی می دهد، هستی اش را، همه چیزش را...
گوش کن! هنوز صدای فاطمه می آید: «یا علی روحی لروحک الفدا و نفسی لنفسک الوقا"
تو اگر در پی مهدی فاطمه ای باید قدم در مسیر فاطمه بگذاری.
تنها راه برای رسیدن به مهدی، کوچه ی بنی هاشم است. همان طور که تنها بن بست برای نرسیدن به مهدی هم، باز همین کوچه است.
تا فرصت هست چشم هایت را باز کن، در آتش گرفته است، تو کدام سوی دری؟ پشت در یا که در کوچه؟!......
ای خیمه نشین قبر مادر ای فاطمه را امید آخر
آقا رخ هاشمی عیان کن روشن، دل زار شیعیان کن
تا کی به ره تو چشم دوزیم تو روضه بخوان که ما بسوزیم
ای منتقم آل پیمبر برخیز به انتقام مادر
امیدوارم هر جا هستی این روزها میهمان مادرت زهرا س باشی. اگر از احوال ما جویایی الحمدلله همه خوبیم و دنیا از ما خوبتر! سرمان به دنیا گرم است و او هم خدایی خوب هوای ما را دارد! همه مان را خوب مشغول خود کرده است! حالا شاید گاهی ما و دنیا از هم خسته شویم ولی کمتر پیش می آید، دیگر به هم عادت کرده ایم با هم انس گرفته ایم، بله! ملالی نیست جز دوری آن چیزهایی از دنیا که دست دیگری میبینیم و حسرتش را میخوریم! خلاصه همان شده ایم که تو از آن هراس داشتی! غافل شده ایم و از حضور تاریخی خویش غافلتر! (1)
خوش به حالت تو که خودت را به کاروان عشق رساندی و شدی از ملازمان کربلا[2]، اما ما هنوز نفهمیدیم راه از کدام طرف است راهی با آن وضوح که تو نشان دادی، فکر میکنم گفته بودی راهش میانه تاریخ است؟![3] راستی میانه تاریخ کجاست؟ باز شما بهتر میدانی چطور میشود رفت کربلا!! ما که مردیم بس توی این کاروانها ثبت نام کردیم و اسممان برای کربلا در نیامد که نیامد! هنوز توی نوبت ملازم شدنیم! ملازم کربلا!!!
راستی من هنوز نمی فهمم منظورت از هنر چیست؟ راستش این روزها ما همه هنرمندیم! بیا و ببین همه مان مرده ایم! علائم حیاتی صفر!!![4] شاید هم منظور تو چیز دیگری بوده! ولی ما اینجور فهمیده ایم و خلاصه شده ایم مرده های متحرک! بی روح و بی جان!!
سید جان!
راستش را بخواهی همه مان بو می دهیم! بوی جسد! بوی مرده! آخر این چه هنر بوداری است؟ کاش آن موقع حرفت را واضحتر میگفتی تا ما حالا اینهمه راه را به غلط نرویم!!
راستش بس که از دنیا خسته شده بودم و البته او هم از من خسته تر! بس که بوی جسد گرفته ام برای تو این نامه را نوشتم! نامه ای به مقصد بهشت! شاید وقتی این نامه را بدهم دست پستچی بهشت دستش به دستم بخورد و کمی بوی زنده ها بگیرم!!!
من نمی خواهم هنرمند باشم، یا بیا و بگو منظورت چه بوده یا دعا کن ما دیگر هنرمند نباشیم!!
اصلا وقتی تو هستی چرا من بنویسم؟؟!! بگذار نامه ام را با قلم خودت تمام کنم:
سید مرتضی! ای شهید!
ای آنکه برکرانه ی ازلی وابدی عالم وجود برنشسته ای دستی برآر و ماقبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ازاین منجلاب بیرون کش
1. مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی خویش غافل کند.
2. راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد و هر کسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.
3. همان
4. هنر آنست که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند که چنین مرده اند.
آن روزها تقریبا تلویزیون پر بود از حرفهایی درباره صیاد، دلم میخواست درباره اش چیزی بدانم تا اینکه سالها بعد کتابی به دستم رسید، خاطرات شهید صیاد شیرازی...
هر ورق از کتاب روی من تاثیر عجیبی می گذاشت، اما هیچ چیز مثل این خاطره تا عمق وجودم نرفت:
فرزند شهید نقل می کرد یک روز صبح زود رفتیم برای زیارت مزار بابا، وقتی رسیدیم دیدیم مقام معظم رهبری قبل از ما آنجا حضور دارند صبح به آن زودی آقا حتی از ما زودتر آمده بودند، وقتی علتش را جویا شدیم آقا فرمودند: دلم برای صیادم تنگ شده بود...
خیلی دلم سوخت! برای خودم! خوش به حال صیاد که برای آقا می شود «صیادم» و تازه آقا دلتنگش هم می شوند!
خوش به حال صیاد، که خوب صیادی بلد بود! صید هم که می کند توی تورش پر است از دلهای عاشق...یکیش دل رهبر...
خوش به حال صیاد! خوب سرداری بود برای امام زمانش...
درود و رحمت خدا بر صیاد دلها امیر سپهبد صیاد شیرازی....
پیوست:
فاتحه ای بخوانید به روان پاک امام و شهدا....
غاصب کیست؟ غاصب چیست؟ اصلا غصب یعنی چه؟!
غصب یعنی نشستن در جایی که حق تو نیست! نفس کشیدن در هوایی که مال تو نیست!!
زهرا جان!
حالا من عمری است میان فرزندان تو نشسته ام! حالا من عمری است در هوای عشق تو تازه می شوم! حالا من عمری است به پای تو نوشته می شوم! حالا من عمری است به عشق تو شهره می شوم! حالا من عمری است....
می دانم که اینها هیچ کدام حق من نیست! هیچ کدام مال من نیست! اصلا من کجا و عشق تو کجا؟؟!! من کجا و فرزندی تو کجا؟؟!! من کجا و ....؟؟!!
زهرا جان!
من غاصبم! حلالم کن...
این است صولت حیدری، این است اوج هیبت علی.
آن شناختی که علی از فاطمه دارد، اگر من و تو حتی ذره ای از آن را داشتیم؛ همین روضه زهرا بس بود که دیوانه مان کند، چه رسد به حضور در آن معرکه...
و اما علی؛ به فرمان پیامبر مأمور به سکوت است. عجیب است، سکوت علی، عجیب! نمی دانم حرف هایم را چگونه بنویسم! فقط بگذار تا از علی بپرسم دلیل سکوتش را:
خطبه ی 5 نهج البلاغه
By Ashoora.ir & Night Skin