اگر دنیا را نیک بنگری می بینی که هنوز عاشورای61است. این حساب انگشتان من و توست که به غلط سال1433را رقم می زند و گرنه دنیا از عاشورای61حتی یک قدم جلوتر نگذاشت؛ عاشورا لحظه درنگ همیشگی تاریخ است. ...... شاید برداشتی بود از کل یوم عاشورا........ *ما از دلاوری ها و پهلوانی های شما بسیار شنیده ایم؛ اما داستان رشادت های شما، از زبان خودتان بسیار شنیدنی تر است، لطفًا برایمان از جنگ آوری هایتان بگویید؟ *گاهی روبه رو شدن با انسان های بزرگ، برای ما استرس زاست، به عنوان امیر المؤمنان دوست دارید شیعیانتان با شما چگونه ارتباطی برقرار کنند؟ *لطفا از سوگ پیامبر بگویید؟ *پس از پیامبر گرامی اسلام و حوادث بعد از رحلت آن حضرت، چرا سکوت فرمودید؟ از همون بچگی با نام ایشون آشنا بودم، خیلی وقت ها پدر و مادرم درباره زندگی و کارها و فعالیت های ایشون چیزهایی می گفتند. از دیگران، بزرگتر ها، تلویزیون، منبری ها و... هم درباره ایشون خیلی شنیده بودم و همیشه مشتاق شناخت و آشنایی بیشتر با این انسان بزرگ بودم. کتاب های زیادی هم دربارشون خونده بودم و تمام این خونده ها و شنیده ها اشتیاق منو بیشتر می کرد. وقتی قرار شد با ایشون مصاحبه کنم خیلی نگران بودم از یک فرد بزرگ، از یک انسان معروف و مشهور و محبوب چی باید بپرسم؟ چطور باید بپرسم؟ اما وقتی پای میز مصاحبه نشستیم و سر بحث باز شد، اصلاً نمی تونستم حتی فکرش رو هم بکنم که حرف زدن با بزرگ تربن مرد دنیا، با امیر المؤمنین، این همه ساده و صمیمی باشه. *لطفًا ابتدا کمی خودتان را معرفی بفرمائید؟ [من ابالحسن، علی بن ابی طالبم.] *دوران کودکی تان چگونه گذشت؟ باران نوشت امروزم خیلی ها را ملتمس کرد به دعای ما زیر باران!! تقدیم به پونه نازنینم که در کنار بارگاه ملکوتی آقا زندگیش را شروع کرد: امروز هوای شهر بارانی بود، من هم که عاشق باران... زیارت جامعه که می خوانم از همان بای بسم الله منتظر یک جمله ام!! همینطور همه اش حواسم به این است که کی میرسم، چند فراز دیگر مانده است، اصلا زیارت جامعه خواندن را برای این جمله اش دوست دارم!! دل توی دلم نیست، تا برسم به اینجای زیارت: معکم معکم لا مع غیرکم چه عشقی می کنم من با تکرار این معکم ها... چه کیفی می دهد این فراز، من عاشق این معکم گفتنم! من عاشق این لامع غیرکم گفتنم! انگار آقا از ته دل من حرف زده است، خیلی می چسبد به من، خصوصا اگر ظهر باشد، اگر توی حرم باشد، اگر از بلندگوی حرم با آن صدای ملکوتی و آشنای همیشه پخش شود، اگر تا وارد حرم شوی زیارت رسیده باشد به این فراز و تو نگاه گنبد کنی و با اشک تکرار کنی معکم معکم معکم معکم.... توی آن آرامش ظهرانه حرم، چه صفایی می دهد جامعه خواندن.... (منظورم از آقا حضرت امام هادی ع است که زیارت جامعه از ایشان صادر شده است.) من عاشق رقص این پرچمم، تو هم این را خوب می دانی، همین است که هر وقت نگاهم به گنبد می افتد پرچمت را برایم تکان می دهی، آن هم از آن تکان های جادویی، آرام و سحرانگیز!! دوستان خوب پارسی بلاگیم! سرکار خانوم پونه خانوم گل گلاب عزیزدلم! «اهبطوا...» خدای تبارک این را که فرمود آدم و حوا هبوط کردند در زمین، آدم روی صفا، حوا روی مروه، آدم و حوا جدا از هم شدند میمهان زمین...
ظهر هنگامه اوج تابشِ خورشید است، هر وقت به کربلا برسی ظهر است و خورشید حق در اوجِ تابش. خورشید آسمان کربلا هرگز غروب نکرد.
گوش کن! آیا می شنوی؟! این صدای حسین است، صدایی به وسعت حضور انسان بر این کره خاکی!
گوش کن! آیا می شنوی؟! هنوز صدای زنگ کاروان به گوش می رسد، کاروان آزادگانی که بلندای مسیر حرکتش به پهنای تاریخ بشری است.
گوش کن، بنگر، برخیز و لبیک گویان با کاروان حسینی همراه شو....
تا بوده ام مرا از جنگ نترسانده و از ضربت شمشیر نهراسانده اند.
به خدا سوگند! از پای نمی نشینم و قبل از آن که دشمن فرصت یابد، با شمشیر آب دیده چنان ضربه ای بر پیکر او وارد می سازم که ریزه های استخوان سرش، پراکنده شود و بازوها و قدم هایش جدا گردد و از آن پس خدا هر چه خواهد انجام دهد.[1]
پس با من چنانکه با پادشاهان سرکش سخن می گویند حرف نزنید و چنانکه از آدم های خشمگین کناره می گیرند، دوری نجویید و با ظاهر سازی با من رفتار نکنید و گمان مبرید اگر حقی به من پیشنهاد دهید بر من گران آید، یا در پی بزرگ نشان دادن خویشم؛ زیرا کسی که شنیدن حق یا عرضه شدن عدالت بر او مشکل باشد، عمل کردن به آن برای او دشوارتر خواهد بود. پس، از گفتن حق یا مشورت در عدالت خودداری نکنید؛ زیرا خود را برتر از آن که اشتباه نکنم و از آن ایمن باشم نمی دانم؛ مگر آن که خداوند مرا حفظ فرماید. پس همانا من و شما بندگان مملوک پروردگاریم، که جز او پروردگاری نیست[2]
رسول خدا در حالی که سرش بر روی سینه ام بود قبض روح گردید و جان او در کف من روان شد. آن را برچهره خویش کشیدم. متصدی غسل پیامبر، من بودم و فرشتگان مرا یاری می کردند، گویا در و دیوار خانه فریاد می زد. گروهی از فرشتگان فرود می آمدند و گروهی دیگر به آسمان پرواز می کردند. گوش من از صدای آهسته آنان که بر آن حضرت نماز می خواندند پر بود؛ تا آنگاه که او را در حجره اش دفن کردیم، چه کسی با آن حضرت در زندگی و لحظات مرگ از من سزاوارتر است؟[3]
این سکوت که برگزیدم از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم، که اگر بازگو کنم مضطرب می گردید؛ چون لرزیدن ریسمان در چاه های عمیق. همانا می دانید که سزاوارتر از دیگران به خلافت، من هستم. سوگند به خدا! به آنچه انجام داده اید گردن می نهم، تا هنگامی که اوضاع مسلمین روبه راه باشد و از هم نپاشد و جز من به دیگری ستم نشود. پاداش این گذشت و سکوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زیوری که به دنبال آن حرکت می کنید پرهیز می کنم.[4]
آنگاه که همه از ترس سست شده، کنار کشیده اند من قیام کردم و آن هنگام که همه، خود را پنهان کردند من آشکارا به میدان آمدم و آن زمان که همه لب فرو بستند، من سخن گفتم و آن وقت که همه باز ایستادند، من با راهنمایی نور خدا به راه افتادم. در مقام حرف و شعار، صدایم از همه آهسته تر بود؛ اما در عمل برتر و پیشتاز بودم. زمام امور را به دست گرفتم و جلوتر از همه پرواز کردم و پاداش سبقت در فضیلت ها را بردم، همانند کوهی که تندبادها آن را به حرکت در نمی آورد و طوفان ها آن را از جای بر نمی کند. کسی نمی توانست عیبی در من بیابد و سخن چینی، جای عیب جویی در من نمی یافت. ذلیل ترین افراد، نزد من عزیز است؛ تا حق او را باز گردانم و نیرومند، در نظر من پست و ناتوان است؛ تا حق را از او باز ستانم.[1]
من در خردسالی، بزرگان عرب را به خاک افکندم و شجاعان دو قبیله معروف ربیعه و مضر را در هم شکستم! شما موقعیت مرا نسبت به رسول خدا در خویشاوندی نزدیک و در مقام و منزلت، ویژه می دانید. پیامبر مرا در اتاق خویش می نشاند . در حالی که کودک بودم، مرا در آغوش خود می گرفت و در بستر مخصوص خود می خوابانید، بدنش را به بدن من می چسباند و بوی پاکیزه او را استشمام می کردم و گاهی غذایی را لقمه لقمه در دهانم می گذارد. هرگز دروغی در گفتار من و اشتباهی در کردارم نیافت. از همان لحظه ای که پیامبر را از شیر گرفتند، خداوند بزرگترین فرشته خود، جبرئیل، را مأمور تربیت پیامبرکرد؛ تا شب و روز او را به راه های بزرگواری و راستی و اخلاق نیکو راهنمایی کند و من همواره با پیامبر بودم، چونان فرزند که، همواره با مادر است. پیامبر هر روز نشان? تازه ای از اخلاق نیکو را برایم آشکار می فرمود و به من فرمان می داد که به او اقتدا نمایم. پیامبر چند ماه از سال را در غار حرا می گذراند، تنها من او را مشاهده می کردم و کسی جز من او را نمی دید. در آن روز ها در هیچ خانه ای اسلام راه نیافت؛ جز خانه رسول خدا که خدیجه هم در آن بود و من سومین آنان بودم. من نور وحی و رسالت را می دیدم و بوی نبوت را می بوییدم. من هنگامی که وحی بر پیامبر فرود می آمد، ناله شیطان را شنیدم، گفتم: ای رسول خدا! این ناله کیست؟ گفت: شیطان است، که از پرستش خویش مأیوس گردید و فرمود علی! تو آنچه را من می شنوم، می شنوی و آنچه را که من می بینم، می بینی؛ جز این که تو پیامبر نیستی؛ بلکه وزیر من بوده و به راه خیر می روی.[2]
اتفاقا الان دوباره باران گرفت، رفتم زیر باران، باز خیره در آسمان، باز دست گشودم، باز مشغول دعا.....
من دعا می کردم و رعد آمین می گفت، من دعا می کردم و برق تایید می کرد، من دعا می کردم و ابر اشک می ریخت، من دعا می کردم و آسمان آمده بود توی دستهایم!!
این بار دعایم را برای انسان جاری روی صفحه آسمان نوشتم....
خدایا! رضا کن او را، از همان رضاهایی که خودش می خواهد...
خدایا! او را به دریای خودت برسان...
خدایا! جریان زندگیش را آرام و پر مهر از ساحل خود عبور ده...
خدایا! دلش را طوفانی کن، طوفانی که فقط با تو آرام گیرد...
خدایا! همه آدم ها را جاری کن آن هم به سمت خودت...
خدایا! ..................
دست هایم را باز کردم و نگاهم را دوختم به آن بالای بالا، چشم توی چشمِ خیس آسمان!
حالا وقت دعاست...
دست هایم را به وسعت تمام خوشبختیها باز کردم و دعا کردم برای تو...
هر دانه اشکی که از چشم آسمان توی دستم می افتاد، برایت یک آرزو می کردم...
حالا باران دانه دانه می افتد توی سجاده دستانم، من هم مثل یک تسبیح باران را می چرخانم و با هر دانه اش ذکری می گویم برای تو....
دانه اول: خدایا! خودت میهمان دلش باش...
دانه دوم: خدایا! نمی گویم غم نباشد توی دلش، می گویم غم های دلش برای تو باشد...
دانه سوم: خدایا! خوشبختی را تو ضمیمه کن به مهریه اش...
دانه چهارم: خدایا! دلش را سرشار مهر کن و زندگیش را پر از عشق...
دانه پنجم: خدایا! جاده زندگیش را پهن کن در مسیر مسافر آدینه...
دانه ششم: خدایا! تو نگاهی کن تا با همسرش همسفر باشد تا بهشت...
دانه هفتم: خدایا! خودت طعم زندگیش باش...
دانه هشتم: این دانه را به نیت امام رضا ع می گیرم روی قلبم و می گویم: خدایا! دعاهای مرا برای همه آنهایی که زندگیشان را با امام مهربانیها شروع می کنند مستجاب کن...
دانه نهم: خدایا! همیشه ببار، همین که تو روی بام زندگی بباری برای خوشبخت بودن کافی است، خدایا! خودت روی بام زندگیش ببار...
دانه نهم:......
.
.
دانه صدم: تسبیح باران دارد بند می آید! خدایا! آمین...
من عاشق این معکم معکم گفتنم من عاشق این لامع غیرکم گفتنم....
آن وقت دل من هم با حرکت پرچم تاب می خورد، تاب می خورد، تاب می خورد... من عاشق این تاب خوردن دلم... دلم تاب می خورد و من هر لحظه بر تو عاشق تر میشوم...
من عاشق اذن دخول خواندنم، من عاشق سلام دادنم، آن هم از آن سلام های پر اشک و پر بغض، آن هم از آن سلامهایی که دریا دریا برایت حرف آورده باشد، دریا دریا برایت دلتنگی آورده باشد...
سرم را به دیوار حرم تکیه می دهم و حرفهایم را برایت گریه می کنم! دیدی آقا گفته بودم بین من و مادر چیزهایی هست... همیشه بین بهترینهای عمرم و مادر ارتباطی هست، مثل همین شب جمعه که من مهمان تو شده ام، باز فاطمیه است و من اینجا کنار توام... دیدی گفته بودم بین من و مادر چیزهایی هست...
آقا می دانم این ادب نیست اما من هنوز از راه رسیده برایت حاجت آورده ام، آقا بگو امشب برای من اینجا روضه مادر بخوانند، از همان روضه هایی که خودت می دانی از همان روضه های شیدایی!! آقا ببخش! اما خودت که می دانی من چقدر حضرت زهرائیم....
آقا! آمده ام امشب تا صبح فقط برایت گریه کنم! من اصلا جز گریه حرفی برای گفتن ندارم!! تو فقط بگو برای من روضه مادر بخوانند، همین برای من و دلم بس است...
آقا بگو برایم امشب رو ضه مادر بخوانند، همین....
سلام الان که برای شما مینویسم نشسته ام گوشه ای از حرم، کنار حضرت مهربانیها.
دوستان خوبم!
حجاب فاطمی،انسان جاری، عطریاس،میرزا، سیب خیال، استاد معزی، مهندس افشار، سکوت خیس، تربت دل، هور، فلسطین، سحر، فائزه، سردار تنها، تبارک66، تبسم بهار،حاج آقا مسئلةٌ، نور اهل بیت، شایگان،ستارگان دو کوهه، سلمان علی، دکتر ستوده، منتظر، آزاده، پوریا، مهدوی، رهبرم سید علی،عمار و....(ببخشید اگه بخوام همتونو اسم ببرم باید تا صبح همین گوشه حرم فقط اسم شماها رو بنویسم ولی مطمئن باشید همتون تو ذهنم هستید، مطمئن باشید.)
ساعت از 2 نیمه شب گذشته و حرم بهشتی تر از همیشه مرا در آغوش گرفته است، نسیمی آرام و معطر می وزد، صحن حرم خلوت است، به نظرم آقا حسابی مرا مهمان کرده است! فدایش شوم چقدر کریم است.
حس میکنم الان اگر دست بلند کنم هر دعایی که به زبانم جاری شود مستجاب خواهد شد، مثل همیشه دعای اولم وقف حضرت صاحب است و نائبش حضرت آقا، بعد هم برای همه دعا می کنم و برای شما بیشتر از همه، شمایی که فضای مجازی را سنگری کرده اید برای اسلام و انقلاب.
دعا میکنم همه تان روزی در صف سربازان آقا باشید، دعا میکنم خداوند به عمر و قلم شما برکت بدهد تا شما همیشه سنگرهایتان را حفظ کنید. دعا میکنم هر جای این دنیا که هستید با خدا باشید و شاد و خوشبخت.
دوستان خوبم نائب الزیاره شما هستم و دعا میکنم به زودی زود زیارت نصیب شما هم شود.
جای شما خالی همین الان یک هیئتی آمده بود اینجا و روضه حضرت مادر برایمان خواند، یعنی برایشان خواند!! من هم رفتم مثل همیشه خودم را جا زدم بین عاشقان بی بی! جای شما خالی خیلی چسبید.
الان هم باز یک عده جوان امده اند و دارند توی دارالهدایه بساط کمیل پهن می کنند، جای شما واقعا خالی کمیل، توی حرم، فاطمیه، آن هم این موقع شب، چه شود؟!!.... گفتم، آقا حسابی مهمانم کرده و حسابی دارد تحویلم میگیرد فدایش شوم خدایی که الله اعلم حیث یجعل رسالته...
خب همینقدر که ریاکارانه برایتان گفتم به یادتان هستم کافی است!!! بروم تا باز قاطی این آدم خوبها شوم. خیالتان راحت چه آنهایی که نام بردم چه آنهایی که نگفتم همه تان توی ذهنم هستید همه شما پارسی بلاگیها...
یا علی التماس دعا
سلام، اولا مبارک باشه، دوما ما که نمیتونیم جور عروس شدن شما رو بکشیم!! اگه تا حالا هم فرصت دادمو و بهت چیزی نگفتم واسه این بوده که ذهنت درگیر انتخابات بوده!!! حالا که خدا رو شکر به سلامتی تموم شد، باید جریمه بشی!!
از اونجایی که بنده از فرماندهان ارشد مدیریت محترم وبلاگ هستم!!! در دوران عدم حضور ایشان بنده به حق و به جا!! نیابت ایشون رو در مدیریت وبلاگ بر عهده دارم!!!
پس لطفا به دستورات بنده هر چه سریعتر عمل بفرمایید:
1- خوشبخت باشید! این یک دستور است!
2- تمام مطالب وبلاگ رو بر اساس موضوع دسته بندی می کنید!!
3- لینکدونی رو مرتب می فرمایید! من همینطور فقط لینکیدم شما باید اولویت بدید!!
4- برای وبلاگ های ارزشی درخواست دوستی می فرستید!!
5- به وبلاگهای همسایه سر میزنید و از اونها دعوت می کنید مهمون ما باشند!!
6- در عرض یک هفته باید تمام این دوره طولانی غیبتتون رو جبران کنید.
5- کارهای عقب مونده منو تموم می کنی!! به خاطر غیبت شما و البته معدوم بودن (از عدم میاد!! یعنی نبودن!!) سرکار علیه فاطمه خانوم تمام وقت ما به انجام وظایف شماها رفت!!!!!!!
باتشکر
نائب مدیریت!!
آدم از حوایش دور افتاده بود، حالا تنها روی صفا، مشغول ذکر بود و توبه و دعا... اما! دعایش انگار مستجاب نمی شد!!
آدم همانطور که مشغول ذکر بود به یکباره توی دلش یک حسی افتاد! دلش انگار هوای حوا کرده بود... دلش بی حوا آرام نبود!!
آدم از صفا پایین آمد و افتاد دنبال گم شده اش، دنبال حوا...
از همانجا بود که همه فهمیدند آدم ها همیشه حوای گم شده ای دارند که باید بروند دنبالش...
آدم مسافر سفری سخت شده بود، تمام زمین را دنبال حوایش گشت، در مسیرش اتفاقا از کربلا هم گذشت، همانجا بود که یکهو پایش لغزید و افتاد توی یک گودی، خون که از پایش چکید ناله اش بلند شد... فرشته وحی نزد آدم آمد و گفت می دانی اینجا کجاست؟ و پاسخ آدم: نه مگر کجاست؟! - اینجا گودی قتلگاه است... و بعد برای آدم روضه خواند، آدم آنقدر گریست که روحش شسته شد، حالا با نفسی تازه بلند شد و راه افتاد دوباره دنبال حوا...
از همین جا بود که همه فهمیدند، مسیر زندگی باید از کربلا بگذرد و گرنه راه خطاست...
آدم دلش بی حوا آرام نبود، همانطور که دنبال حوا بود به یکباره شمیمی در هوا وزید، بوی عطری پیچید و آدم گمان برد دوباره به بهشت رسیده است! اما آنجا اصلا شبیه بهشت نبود! یک صحرای پهن، بی آب و علف....
آدم پا گذاشت توی صحرا، کم کم دلهره اش داشت آرام می گرفت، به یکباره نگاهش افتاد به حوا...
آدم حوایش را پیدا کرده بود، توی یک صحرای بهشتی، توی عرفات...
حالا آدم و حوا نشسته اند کنار هم، جبرئیل آمده است تا رسم خدایی شدن یادشان دهد، آدم و حوا خدا را قسم می دهند به پنج تن آل عبا، خدا هم خیلی زود توبه شان را می پذیرد، حالا که اسم پنج تن آمده است، حالا که شده اند دو نفر، خدا خیلی زود توبه شان را قبول کرد. خدا توبه آدم را نپذیرفت تا وقتی که حوا را پیدا کرد و شدند دو نفر!
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دو نفر را بیشتر از یک نفر دوست دارد.
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دونفری را که با پنج نفر باشند بیشتر از همه دوست دارد.
از همین جا بود که همه فهمیدند زندگی را باید با نام پنج تن آغاز نمود، آدم تا حوایش را پیدا کرد خدا اسم پنج تن را به او یاد داد.
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دوست دارد آدم ها و حواها با هم باشند و با آن پنج نفر...
.
.
تذکر: این مطلب بر اساس آیات ابتدایی سوره مبارکه بقره و همچنین روایات وارد شده درباره هبوط آدم و حوا نوشته شده است. سوالی اگر بود در خدمتیم!!
تذکر: آدم دلش بی حوا آرام نبود: وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها... آیه 21 سوره روم صریحا به این مطلب اشاره دارد که آقایان محترم برای یافتن آرامش به همسران خود نیاز دارند.
... این مطلب به اضافه اندکی اضافات متنی بود که بنده در مجلس عقد پونه عزیزم خواندم و به او تقدیم کردم. اضافاتش خاص خود پونه جونم بود!
By Ashoora.ir & Night Skin