دوست عزیزی نوشته بود: سلام متن زیر پاسخ منه به نامه این خواهر گلم: دوست پاک و مهربانم سلام ایرادی ندارد! بیچاره ها همیشه همینطورند! البته چرا! برای ما هم فرق می کند! خیلی وقت بود گریه پای گنبد برایم عادت شده بود! خیلی وقت بود تکان خوردنهای دلم به پای رقص پرچم آرام و منظم شده بود! بی تلاطم و بی غوغا! خیلی وقت بود رفاقت من و کبوترها پشت دلم جا مانده بود! خیلی وقت بود یادم رفته بود چقدر امام رضائیم!... اما نحسی ِ تو عادت گریه هایم را برد! دلم دوباره غوغا شد! دلم دوباره هم پرواز کبوترها شد! تازه یادم افتاد که من چقدر امام رضائیم... دیدی بدبخت! باز هم باختی... تنها بهره توی از این بازی کثیف همان باختن همیشگیت بود! اما ما دوباره بازی را بردیم! حالا همه مان غیرتی شده ایم! هر گوری هستی همانجا بمیر! وای به روزت اگر دستمان به نحسی ِ وجودت برسد! حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند! ما انگار تازه عاشق شده باشیم! عاشقی هایمان دوباره جوان شده است و بغض هایمان دوباره تازه! غبار عادت کنار رفت! روزمرگی ها تکان خورد! یادمان افتاد چقدر امام رضایی، چقدر حضرت زهرائی ایم! حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند! این یک سنت الهی است! خدای ما – همان که تو اصلا نمی دانی کیست!_ خودش وعده داده هر وقت امثال تویی دست درازی کنند تنها ثمرش پاشیدن نور خدا در همه جاست « یُریدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُون.»[1] دهن کثیفت را ببند! فوت نکن! هرم جهنم نمی تواند نور خدا را خاموش کند « یُریدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ یَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ یُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ کَرِهَ الْکافِرُونَ. »[2] حالا از دل و زبان و قلم و نگاه همه مان دارد عشق بیرون می زند! شاهین! دهن کثیفت را ببند! فوت نکن! هرم جهنم نمی تواند نور خدا را خاموش کند! روزهاست که هی دارم این قلم را روی کاغذ فشار می دهم، روزهاست که هی دارم با این واژه ها کلنجار می روم! روزهاست که هی دارم با مخ نداشته ام وَر می روم! کلی با خودم و تمام متعلقاتم - یعنی همین دل و همین قلم - کلنجار می روم و آخر سر هم دوباره به همان نتیجه همیشگیم می رسم: « هر گاه نسیم محبت ما اهل بیت در دلتان وزیدن گرفت برای مادرتان بسیار دعا کنید. (حضرت امام صادق ع) » اعتراف می کنم که من هر چه از عشق دارم از این خانه دارم! از تو و از پدر... اعتراف می کنم که من تمام عاشقی هایم را از تو و از پدر به ارث برده ام... اعتراف می کنم که باید پاهایت را ببوسم... نتیجه تازه ای هم انگار گرفته ام: « الزم رجلها فان الجنة تحت اقدامها (حضرت فاطمه زهرا س) » باید به جای اینهمه قلم زدن فقط یک لحظه بیایم پیش پایت و بیفتم روی آن بهشتی که زیر آن قدم هاست... اعتراف می کنم که فقط باید پایت را ببوسم... قلم دلم را آرام نمی کند فقط باید پایت را ببوسم... تقدیم به آن مادر جاویدالاثری که شب میلاد بی بی س به آسمان پر کشید... آن آخرین باری که پیشانیت را بوسیدم، تو فقط آرام گفتی: برو پسرم به سلامت... و نگاهت را دوختی به آسمان تا مبادا آنهمه مهری که توی آن چشمها موج می زد، پای رفتنم را سست کند، می دانم به دلت الهام شده بود، می دانم بوی شهادت می دادم! اما تو مرا نذر حسین ع کرده بودی، می دانم دلت مرا می خواست اما تو مرا برای خدا می خواستی نه برای دل خودت.... پینوشت: چهل شب است که چشم های آسمانیش جز به روی خدا لبخند نزده اند...چهل روز است که قلب پاک و مهربانش جز برای خدا نتپیده است...... می نشینم توی صحن مسجد، خیره می شوم در آسمان... ساعت با تیک و تاکش هر لحظه دارد مرا نزدیکتر و نزدیکتر می کند... همینطور کارخانه کارخانه قند آب می شود نوی دلم...بچه که بودم مادرم گفته بود میلاد بی بی که می شود از آسمان همینطور فرشته می بارد! آنوقت تو میتوانی تمام آرزوهای قشنگت را بسپاری به انها...آن وقت خدا هم به خاطر بی بی همه شان را برآورده می کند...من شاید بزرگ شده باشم! ولی میلاد تو که می شود هنوز هم حس میکنم از آسمان همینطور دارد فرشته می بارد پیش پای آرزوهایم!... از جحاز اشتران بالا که رفت رو به چهار طرف پرسید: آیا صدای مرا می شنوید؟ نکند ما هم، چون مردم مدینه در به رویش... راستی ما برای مهدی زهرا چه کرده ایم؟!....................... از اونجایی که بسیاری از دوستان درخواست دادن ما کمی بیشتر درباره خودمون بگیم! تصمیم گرفتم یک پست ویژه به افتخار دوستان بزنم! درباره الی! نه ببخشید درباره خودم! سلام ما برگشتیم! نیست که خیلی نبودیم!! حالا برگشتیم! دست شما درد نکناد شنیده ام حتی هوای آهوی ما رو داشته و به ایشان آب و دانه! میداده اید! همین آهو جان قالب را میگویم! کفترهایمان را هم دیدیم علف داده بودید! متشکر از لطف شما!
دختری هستم اصلا اعتقادی به حجاب ندارم. به نظر من حجابی که شما ازش حرف میزنین تو جامعه ی امروزی کاربرد نداره و به قولی حجاب مال قدیماست .
من میگم حجاب اونقدر که شما بزرگش کردین مهم نیست، فقط یه امر شخصیه که هر کس هر طور بخواد میتونه باهاش برخورد کنه، اصلا حجاب یه سلیقه ی شخصیه مثل غذا خوردن، یکی غذای شور دوست داره و یکی غذای بی نمک .
موفق باشید.
عزیزم خیلی خوب شد که آخر حرف دلت را زدی، آخر تا کی من و تو فقط توی چشم هم نگاه کنیم و نه من بفهمم چرا تو چادر سرت نیست و نه تو بفهمی چرا من چادرم را اینهمه دوست دارم!!!
نوشته بودی دختری هستم... خوب شد این را گفتی! می دانستم دختری، عزیزم، اما این تأکیدِ خودت حواس مرا جمع کرد، حواسم را جمع کرد که من با یک گل طرفم، پس باید واژه واژه کلامم توأم با لطافت و محبت باشد؛ آخر مولای ما فرموده: دختر گل است (نهج البلاغه نامه31)، خوب شد این را گفتی حواسم جمع شد! حواسم جمع شد که با وجودی بلورین طرفم، پس باید حواسم باشد، مبادا با حرفهایم روی این بلور خط بیندازم، یا خدای ناکرده قلب مهربانش را بشکنم،آخر مولای ما فرموده: دختر بلورین است، یعنی زیبا و دوست داشتنی اما شکننده!
گفته بودی اصلا به حجاب اعتقاد ندارم، آفرین عزیزم به حجاب نباید اعتقاد داشت! به حجاب باید عشق ورزید، کدام مروارید را می شناسی که عاشق صدفش نباشد؟! آخر مروارید این را خوب می داند که اگر صدف نباشد یا هیچ وقت مروارید نمی شود یا اگر هم شد به غارت می رود، آخر صدف خوب می داند هزاران چشم پر از طمع برایش کمین گرفته اند!
آفرین عزیزم به حجاب نباید اعتقاد داشت! به حجاب باید عشق ورزید، آخر کدام مشک خوشبویی است که عاشق مشکدان نباشد؟! آخر مشک این را خوب می داند که اگر مشکدان نباشد دیگر مشکی نخواهد بود.
آفرین عزیزم به حجاب نباید اعتقاد داشت! به حجاب باید عشق ورزید، آخر کدام گل بلورین را می شناسی که نخواهد همیشه همانطور بماند؟ همانطور زیبا و دوست داشتنی؟! کدام دختر را می شناسی که بداند کیست و چیست و عاشق چادرش نباشد؟!
گفته بودی: « به نظر من حجابی که شما ازش حرف میزنین تو جامعه ی امروزی کاربرد نداره و به قولی حجاب مال قدیماست» عزیزم! چرا باید حجاب مال قدیمها باشد؟! نکند صدفها تمام شده اند، یا مشکها روی زمین ریخته اند، یا دیگر گلی نمانده است؟! هر وقت توانستی ثابت کنی که اینها دیگر نیستند میپذیرم که حجاب هم دیگر لازم نیست! اما اگر نتوانستی؛ تو بپذیر که دنیا هر چه هم عوض شود باز هم از ارزش گوهر کم نمی شود، باز هم مشک بدون مشکدان دوام نمی آورد و باز هم گل در معرض باد پرپر می شود.
و اما این را هم گفته بودی: «من میگم حجاب اونقدر که شما بزرگش کردین مهم نیست.» احسنت! هر وقت دیدی چیزی را ما بزرگ کرده ایم مایی که یکی مثل خودت هستیم، اصلا نپذیر، اتفاقا مقابلش بایست، تسلیم نشو، من چه کاره ام که برای تو چیزی را بزرگ یا کوچک کنم؟!! اما این وسط یک حرف می ماند! به نظرت حجاب را ما بزرگ کرده ایم؟! یا...؟! راستی حجاب را چه کسی بزرگ کرده؟!
همان کسی که تو را بزرگ کرده است! همان خدایی که تو را آنقدر بزرگ کرده که تو شده ای جانشین او روی زمین، حالا همین خدایی که تو را اینهمه عزت و کرامت داده است، تو را اینهمه بزرگ کرده است، همین خدا توی کتابش گفته حتی دوست ندارد من و تو طوری حرف بزنیم که بیماردلی بلغزد، چه رسد به پوششی که هزار و یک طمع را در ما بیندازد!! ببین این خدا چقدر تو را دوست دارد؛ چقدر هوای تو را دارد، چقدر نگران توست که مبادا نگاه کثیفی بر تو بلغزد.
از محبت خدا نسبت به تو تا صبح حرف برای گفتن دارم اما از این مطلب بگذریم، عزیزم در ادامه حرفهایت گفته بودی: « حجاب فقط یه امر شخصیه که هر کس هر طور بخواد میتونه باهاش برخورد کنه، اصلا حجاب یه سلیقه ی شخصیه مثل غذا خوردن، یکی غذای شور دوست داره و یکی غذای بی نمک.»
باشد گیرم که حق با تو باشد! حجاب یک امر شخصی است! یک امر سلیقه ای است، عزیزِمن، کدام سلیقه سلیم را می شناسی که برای گلش بهترین گلدان و برای عطرش بهترین مشکدان را نپسندد؟! عزیزدلم تو حتی اگر با این قضیه کاملا شخصی و سلیقه ای هم برخورد کنی، اگر خوش سلیقه باشی باز هم حجاب را انتخاب می کنی، جدای از خدا و پیغمبر و دین و واجب و حرام، خودت با انتخاب خودت حجاب را برمی گزینی.
آخر گلم کدام گل می پسندد که باد پرپرش کند؟! حتی اگر انتخاب با خودت هم باشد، اگر خودت را گل بدانی من مطمئنم که حجاب را انتخاب می کنی جدای از اینکه حجاب نه سلیقه ایست و نه شخصی!
عزیزم ببخش اگر حرفهایم طولانی شد! امیدوارم جوابت را گرفته باشی اما اگر هنوز هم ابهامی برایت ماند من و دوستانم با کمال میل همراهت هستیم.
فقط این یادت باشد که مولای ما فرموده تو گلی...
تو از بچگیت همینطور بودی! همینطور موش! همینطور بی دست و پا! همینقدر بدبخت!
یادت هست؟! همیشه کم که می آوردی تنها کاری که بلد بودی همین بود! همین که دهن کثیفت را باز کنی و آشغالهای توی دل نحست را بریزی بیرون!
بدبخت! دیدی آخرش هم طعمه شدی؟!
نمی فهمی! دهن کثیفت را ببند تا برایت توضیح دهم! تو هر چه هم داد و بی داد راه بیندازی برای ما فرقی نمی کند! آنها دارند از تو بهره می کشند. بی چاره! بفهم.
تکان خوردیم! همه مان تازه یادمان آمد چقدر دیوانه این صحن و سراییم! تازه یادمان آمد چقدر عادت کرده ایم به عاشق بودنمان! خوب شد تکانمان دادی! تازه یادمان آمد چقدر غیرت داریم روی حب و بغض هایمان!!
صفحه کلید داغ کرده از بس هی تایپ کردم و باز به دلم نشد و باز دیلت! سطل زباله های کاغذیم پر شده از آنهمه نامه هایی که برای تو نوشتم و نشد حرف دلم! نامه ای که نتواند حرف دلم را برای تو بگوید باید برود روی گاری ِ « نون خشکیه»!!
هفته مادر دارد تمام می شود و من هنوز نتوانسته ام چیزی بنویسم که لایق تو باشد...!
اعتراف می کنم که هیچ چیز لای اینهمه نوشته هایم پیدا نشد که لایق تو باشد...
کوله پشتی ام را برداشتم و گفتم: دعایم کن مادر و تو فقط چشم هایت را به نشانه پاسخ روی هم گذاشتی...خم شدم و برای بار آخر لبهایم را روی گرمی دستانت گذاشتم، و تو آرام، بی هیچ حرفی فقط صبوریت را به رخم کشیدی... سرم را بالا که گرفتم دوباره گفتی برو پسرم به سلامت! همانجا بود که فهمیدم دیگر از من دل کنده ای...
قرآن را گرفتی بالای سرم، آینه را دادی توی دستم و من از آینه می دیدم که داری تماشایم میکنی... و من از آینه می دیدم که چقدر برایت عزیزم...
- خداحافظ مادر...
آب را ریختی پای یاسهای جلوی خانه و من قدمهایم را تند و پر شتاب از زمین کندم تا مبادا دلم بماند پیش دستهای مهربانت...نگاهت مرا در پیچ و خم کوچه گم کرد و من رفتم...
و تو هنوز هر روز آب می ریزی پای ان یاسها، پشت پای رفتن ِ آن روزم!
من رفتم و حتی لااقل گوشه گلزار هیچ سنگ قبری به نام من نیست تا تو دلتنگی هایت را روی آن گریه کنی... من رفتم و برای تو از من حتی یک پلاک، تکه ای پیراهن یا که حتی استخوانی نیامد، من رفتم و تو هنوز هر صبح برای قامت من اسپند دود می کنی، همان قامتی که تمام دلخوشی تو در آن گره خورده بود، همان قامتی که برایش هزار و یک آرزو ردیف کرده بودی...
من رفتم و تو هنوز هم چشم در انتهای آن کوچه داری، همانجایی که برای نگاه آخر تماشایم کردی...
من رفتم و تو ماندی مادر...
.
.
.
مادر!
یادت هست با حوصله کنارم می ایستادی تا من وضو بگیرم؟! آن وقت مهربان تر از همیشه به من لبخند می زدی و محکم مرا بغل می کردی و راه می افتادی سمت مسجد...راستش مادر! من توی همان مسجد محله مان خدا را پیدا کردم! همان مسجدی که تو همیشه مرا می بردی همان مسجدی که تو ی دعای کمیل هایش همیشه هق هق گریه ات بلند بود...
هنوز گرمی دستانت را توی دستهایم حس میکنم...آن شبها که دستانم را می گرفتی و با هم می رفتیم هیئت! زنجیر کوچکم را یادت هست؟! چقدر ذوق می کردی وقتی من وسط هیئت زنجیر می زدم...
عاشورا که می شد چقدر بی تابی می کردی، چقدر گریه می کردی، چقدر این اشکهایت برایم ناب بود...راستش مادر! من از این اشک هایت، من از این هیئت رفتن هایت عاشق حسین ع شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! یادش بخیر چه برو و بیایی می شد، خانه را برق می انداختی، آنقدر گل و بلبل به در و دیوار می زدی و انقدر مشک و عنبر و اسپند دود می کردی که خانه مان می شد بهشت! زنهای همسایه، اقوام، دوستان...همه بودند خانه چقدر شلوغ می شد...آن وقت جشن می گرفتی!...یادش بخیر... توی این جشن ها انگار جوان می شدی! انگار دوباره جان می گرفتی...یادت هست؟! همیشه میلاد بی بی س که می شد تو دیگر سر از پا نمی شناختی... راستش مادر! من توی همین جشن گرفتن های تو عاشق بی بی شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! نمی دانی چه برو و بیایی است، فرشته ها بهشت را آذین بسته اند، شنیده بودم قرار است مهمانی عزیز داشته باشیم، مهمانی که حتی پیغمبر برای آمدنش انتظار می کشد... راستش اما نمی دانستم آن میهمان عزیز ِ پیغمبر تویی! تو! مادرم!...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان بهشت می شوی...خبر آمدنت همه جا پیچیده است...
حالا بهشت را دارند آذین می بندد، برای هر قطره اشکی که توی هیئت ریختی اینجا برایت چراغی روشن کرده اند، برای هر لبخندی که توی جشن میلاد بی بی س زدی اینجا برایت باغی به پا کرده اند... برای هر دردی که از دوری من کشیدی اینجا برایت خادمی گذاشته اند... حالا بهشت آماده است... تو هم شب میلاد میهمان پیغمبری...
مادر! آنهمه غصه ات دارد تمام می شود...شب میلاد تو هم می آیی اینجا...
حالا من ایستاده ام جلوی بهشت، حالا من منتظر توام...
حالا بهشت منتظر توست...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان پیغمبر می شوی...
فاتحه ای بخوانید به روان پاک امام و شهدا
.
.
جبرئیل آمده است...با یک سبد سلام و درود خدا...چیز دیگری هم انگار توی دستانش موج می زند...عطر سیب فضای حراء را پر از بهشت می کند... افطار آخر را خدا خودش از بهشت برای محمد ص فرستاده است... فتم میقات ربه اربعین لیلة...
غار پر می شود از نور... پیامبر میان نور و عطر جان می گیرد...
.
از جبل النور پایین می آید..سیب توی دستانش نور می دهد، عطر می پاشد... انگار ماه را انداخته باشند توی یک دریاچه مشک!... نگاه پیامبر خیره در سیب... عطر سیب مدهوشش می کند و هر لحظه وجودش لبریزتر و لبریزتر می شود... چه رازی است در این سیب؟!....
.
.
به یک باره صدای در قلب خدیجه را از جا می کند... چهل شبانه روز است که نگاه مهربان خدیجه دوخته بر این در اشک می ریزد...
در را که باز می کند انگار نور است که فواره می زند... انگار مشک است که می پاشد روی جانش...
آری محمد ص آمده است...سیبی از بهشت در دست...چهل شب تهجدش را خدا با این سیب عوض داده است...چهل شب انتظار خدیجه را نیز!
عشق است که در تلاقی دو نگاه موج می زند...خدیجه تازه می فهمد چقدر دلش تنگ محمد ص شده بود...محمد ص تازه می فهمد چقدر عاشق خدیجه است... اینبار نور و عطر و عشق با هم فواره می زنند... آسمان غرق تماشا... فتبارک الله احسن الخالقین...
.
.
تمام پاکی ها و زیباییها نازل می شوند میان ملکوتِ دستان پیامبر و سیب بهشت دو نیم می شود... نیمی پیامبر، نیمی خدیجه...
شهد سیب جان خدیجه را تازه می کند....خدیجه نورانی تر و نورانی تر می شود... تمام جانش بوی مشک می گیرد...انگار آسمان دارد جا می گیرد در دلش...
انسیه حوراء بر جان خدیجه نازل می شود... آری خدیجه بر بهشت آبستن می شود...
.
.
خدیجه هر روز حس تازه ای دارد...هر روز دلش جوانه می زند...هر روز جوانه های دلش قد می کشند تا آسمان...هر روز نورانی تر و خوشبوتر می شود... هر روز چهره اش بهشتی تر و بهشتی تر می شود...
.
.
پیامبر آمده است...
گل روی خدیجه به صد تبسم شکفته است، انگار دارد با کسی حرف می زند... پیامبر با همان مهر همیشگیش می پرسد خدیجه جان با که سخن می گویی؟! – فدایت شوم طفلی که در درونم است مونس تنهاییهایم شده! با من سخن می گوید...
پیامبر لبخند می زند، با تبسمش انگار تمام درهای بهشت به یکباره به روی خدیجه گشوده می شود، چه نسیم خوشبویی دارد این لبخند، چقدر خدیجه آرام می گیرد به پای این تبسم...چقدر خدیجه دوست دارد لبخند همسرش را...
پیامبر لبخند می زند...پیامبر می داند طفل درون خدیجه کیست....!
پیامبر لبخند می زند...پیامبر جان می دهد برای طفل درون خدیجه....!
.
.
نه ماه از آن شبی که پیامبر مهربان سیب را دو نیم کرد می گذرد...خدیجه تنهاست، تنهاتر از همیشه...زنهای مکه به جرم عاشق شدنش، به جرم همسری محمد ص تنهایش گذاشته اند... خدیجه می فهمد انگار وقتش رسیده است...
غمگین و پر درد از خدایش یاری می خواهد...
.
.
به یکباره خانه پر نور می شود، به یکباره غم از دل خدیجه دور می شود... چهار بانوی بهشت از آسمان آمده اند برای کنیزی خدیجه...
.
.
نوری می تابد و تمام خانه های مکه را پر می کند، آسمان پر می شود از ندای تبارک... بهشت در زمین هبوط می کند...فتبارک الله احسن الخالقین....
.
.
طفل را که می دهند در آغوش خدیجه انگار بهشت را گذاشته اند توی دامنش... طفل سلام می دهد به مادر و چهار کنیز بهشتی اش...مادر نه ماه با این صدا انس گرفته بود...طفل را محکم در آغوش می کشد...طفل به رسالت پدر گواهی می دهد و به وصایت همسر نیز!... خدیجه تازه می فهمد راز آن سیب را... خدیجه تازه می فهمد...
.
.
پیامبر از راه می رسد...چهره اش بهشتی تر از همیشه... تکبیر می گوید و آسمان چشمهایش پر از لبخند است و اشک!...الله اکبر...الله اکبر...
پیامبر خیر کثیرش را به آغوش مهر می کشد....
کوثر و رحمت خیره در چشمان هم...پدر و دختر عشق می گیرند از نگاه هم...
- خداوند او را فاطمه نامید چرا که او و شیعیانش از آتش بریده اند... خدا کوثرش را فاطمه نامید...
پیامبر خیر کثیرش را می چسباند روی قلبش... فقط خدا می داند چه بهجتی نازل می شود بر قلب پیامبر...
پیامبر خیر کثیرش را روی دستانش بالا می برد...انا اعطیناک الکوثر... حالا دیگر برای همه فاش می شود راز آن سیب...
آسمان امشب تمام ستاره هایش را پاشیده روی دامنش... پرده بغضم به یکباره پاره می شود...
آسمان بر من نازل می شود... عشق، آیه آیه بر دلم وحی می شود...
تسبیح کربلا توی دستم می چرخد و تند تند آیه ها را تلاوت می کند: خدایا من زهرا س را دوست دارم...خدایا من زهرا س را دوست دارم.... خدایا من زهرا س را دوست دارم....
نمی دانم چرا مانده ام روی این آیه؟! انگار همه آرزوها فراموشم شده! انگار آنهمه دعایی که پشت هم ردیف کرده بودم تا امشب اجابتش را از خدا بگیرم! انگار همه آن دعاها فراموشم شده! همینطور فقط پشت هم می خوانم: خدایا من زهرا س را دوست دارم...
کسی توی دلم انگار به من نهیب می زند: مجلس دارد تمام می شود! باز اینهمه حاجت می ماند روی دست التماست!...
می فهمم! اما چه می شود کرد؟!
التماس ها جلوی اشکهایم رژه می روند اما! انگار دیگر هیچ کدامش برایم مهم نیست!
حاجتها ردیف ردیف می آیند توی نگاهم اما! اشک جلوی چشمم را گرفته! هیچ کدامشان را نمیبینم!
صدای مداح توی مسجد می پیچد: همه حاجت هاشونو مدنظر بگیرن سه مرتبه بلند یا زهرا
به یک باره ذکرم عوض می شود: زهرا جان من تو را دوست دارم!...
هنوز تسبیح توی دستم می چرخد، هنوز چشمهایم خیس است،هنوز ذکر لبم فقط همان است!...دست ها بالا می روند: ده مرتبه یا الله...
دوباره نهیبم می زند دیدی تمام شد...دیدی آنهمه حاجت باز تلمبار ماند روی هم!
لبخند می زنم! تو چه می فهمی؟! همه دلخوشی من توی همین یک حرف است: خدایا! من زهرا س را دوست دارم...
اصلا من از تمام شعرها و کتابها و آیه های دنیا فقط همین یک آیه را حفظم: خدایا! من زهرا س را دوست دارم...
.
.
.
انگار اما مستجاب شده ام...
خدایا من زهرا س را دوست دارم...
می دانی! من اینبار می خواهم خودم را بسپارم به بال فرشته ها!...
من اینبار می خواهم خدا خودم را مستجاب کند!...
روی قلبم نوشته ام کنیزالزهرا...می خواهم اینبار خدا کنیزیم را برآورده کند!...
.
.
فقط خدا کند کنیزیم مستجاب شود...
تا از هر چهار طرف اعتراف نگرفت رسالتش را ابلاغ نکرد!
شاید می دید آن شب هایی را که فاطمه اش مظلوم و غریب درب خانه های مدینه را می کوبد:
- «جئتک منتصراً، جئتک مستغیثاً ...» یعنی یادت هست آن روز را که خودت به پدرم گفتی «صدایت را می شنوم» حالا وقتش است، بگو خودت بگو از پدرم چه شنیدی؟
حتما آن روز از اینها اعتراف گرفت تا امروز نتوانند در جواب فاطمه اش بگویند «ما دور بودیم صدای پیغمبر را نشنیدیم»
لعنت خدا بر گوش هایی که صد ای پیغمبر(ص) را شنیدند اما هرگز آن صدای نازنین بر زبان های ناپاکشان جاری نشد.
و اما....
«امروز می شود صدای مهدی فاطمه (عج) را به وضوح شنید که بر در خانه ی ما همان کلام مادر را بر زبان دارد :«جئتک منتصراً، جئتک مستغیثاً»...
بسم الله...
در شناسنامه ای به شماره صفر (ما بچه های نسل نمیدونم چندم شماره شناسنامه هامون صفره!) صادره از ایل من بخارای من نوشته شده که بنده ششم شهریور به جهان دیده منت نهاده و هبوط فرموده ام! البته از اونجایی که همه آدم مهم ها ولادتشون دو روایت داره ولادت بنده هم به روایت مادر مکرمه بیست و هشت اردیبهشته (تولدم نزدیکه ها! البته انتظار کادو ندارم دستتون درد نکنه!) و از اونجایی که روایت مادر از اعتبار بیشتری برخورداره روایت اول با وجود سند داشتن زیاد جدی گرفته نمیشه و محبان و دوستان بیست و هشت اردیبهشت رو جشن می گیرند!
و اما بعد...
بنده ازاون آدمهای هزار چهره ای هستم! که در همه اقشار جامعه جا میگیرم در عین حال که با هیچ قشری جور نیستم!
الان در نیم وجب دانشکده هزار و یک سمت دارم!
عرفای دانشکده منو شیخ خطاب می کنند! در واقع ما شیخیم و ایشان مرید! محدثه، فاطمه، زهره، راضیه، مریم و مرضیه مریدان هستند! و من هم کلی کرامات دارم! ( راستش ماجرای شیخ شدن ما داستانی داره! حالا یه فرصتی براتون میگم کراماتم رو!)
اراذل و اوباش دانشکده جملگی نوچه های من هستند! محبوبه (ارذل صغری و یا به روایتی عرشیا!) زکیه(رذل اشد و به روایتی قدرت لوتی!) اعظم( رذل اول و به روایتی علی با مرام!) منصوره (رذل اخف و به عبارتی محسن جون!) نوچه های من هستند و بنده هم ارذل کبری! ( ارذل اسم تفضیل از رذل یعنی رذل تر کبری هم که تاکیدی است بر تخصص بنده!) ما اراذل خمسه دانشکده بودیم از اون اراذلی که هیچ کس از دستشون در امان نبود! حتی کسی نمیتونه تصور کنه ما چه ها که نکردیم! آخر ترم هرکی معدلش کمتر میشد باید شیرینی می داد! (البته بنده به واسطه سایر سمتهام همیشه از این شیرینی دادن در امان بودم! چون سایر سمتها معدل ما رو اجباری میکشید بالا!)
توی خوابگاه دانشکده هم بنده هم مامانم و هم بابا! رقیه، فرزانه و نجمه بنده رو بابا صدا میزنند و طیبه، زینب، فاطمه( و به روایتی تیمور مطرب! اینم رذلیه برا خودش ولی ما در زمره نوچه ها نپذیرفتیمش!) محبوبه، امینه سادات، اعظم، زکیه،منصوره و ملیحه هم که منو مامان صدا میزنن! چندتاییشون رو هم عروس کردم!
بسیجی های دانشکده هم که ما رو سید صدا میزنن و ما بر ایشان فرماندهی میکنیم! هر چند هیچ کاره هم نیستیم!!!
ترمکی ها ( و به روایتی ترم اولی ها) هم بنده رو آبجی صدا می زنند و بنده خداها حسابی از من حساب میبرند!
کمیته انظباطی دانشکده رو هم که آباد داشتیم! من و نوچه ها و تیمور مطرب! وصیت کردم پرونده های کمیته انظباطی رو با من دفن کنند تا شب اول قبر شفیعم باشن! در واقع از افتخارات دوره دانشجویی همین اعتراضها و تحصن ها و مخالفتها بود! همین که برخی از عزیزان شب از کابوس ما خوابشان نمی برد! (عزیزان اونور آبی!) اگر احیانا جلسه کمیته بدون ما تشکیل می شد رأی کمیته باطل اعلام می شد! اصلا کمیته بدون ما؟! این اواخر مسئول کمیته خودش می فرستاد دنبالمون می گفت بگید بچه ها بیان دلم براشون تنگ شده! از اون حزب الهی های با مرام بود مسئول حراست دانشکده رو میگم! حفظه الله اونم تو جبهه ما بود سریع از زندان آزادمون می کرد...! ولی آخرش واسه خودشم کمیته راه انداختند!!!!!
یک زمانی هم نماینده شورای صنفی بودم، مسئول مجمع فرهنگی هم نیز! هیئت تحریریه نشریه، مربی طرح صالحین! (ارذل کبری و مربی طرح صالحین دانشکده چه شود؟!) نماینده نخبه ها هم بودیم! این نخبگی ما هم قصه ای دارد! نماینده ارشد شورشی ها هم که همیشه هستم! هر چه مناسبت هم بود براش همایش و جشن و نمایشگاه و...راه مینداختیم! طراح دکور هم بودم! مسئول تزئینات سقف و دیوارهای بلند نیز! چون جز من کسی جرات بالا رفتن از نردبون دانشکده رو نداشت! خوب شد یادم اومد تخصص اصلی بنده بالا رفتن از دیوار راسته!
من از اون دست آدمایی ام که تا آخر ترم هم هنوز نمیدونن با کدوم استاد چه درسی دارن! و شب امتحان تازه دنبال جزوه میگردن! ولی با همون کرامات شیخی همیشه نمره هام خوب بود! و اعصاب نرگس همیشه از دست من خورد! که این نامردیه تو درس نمیخونی و نمره ات از من بیشتر میشه!
خلاصه اینها و دهها سمت دیگه از بنده شخصیتی ساخته که در عین حال که با همه هستم با هیچ گروهی نیستم! و این با همه بودن از نعمت های بزرگیه که خدا به من داده اینو دیگه خداییش جدی میگم! خیلی فرصتهای بزرگ به واسطه این عنایت خدا نصیبم شد، البته کاش که قدر بدونم و شاکر باشم.
اینم یه بیوگرافی کوچیک! کسی سوال دیگه ای نداشت؟!
چی؟ شماره بدم خدمتتون؟! چشم یادداشت بفرمایید:05112003334 نه خونمون نیست! ولی من همیشه اینجا تلپم! خاطرتون جمع هر وقت زنگ بزنید هستم!
یاعلی...
خب عرض به حضور شریف که از پایان نامه همین تطبیق با آیین تدوین مانده که عمرا ما بتوانیم یک همچین کار شگفتی انجام دهیم! مگر نه این است که مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد؟! - البته به قول آقای امیرخانی عزیز - آن هم مومنی که ما باشیم! تا به حال هیچ چارچوبی نتوانسته ما را در خود بگنجاند! چه رسد به آیین نامه تدوین که ما کلا با آن مشکل ژنتیکی داریم! یادم باشد یک تحصنی علیه آیین نامه پایان نامه ها راه بیندازیم!
خلاصه دعا بفرمایید مومن مذکور برای یک بار در عمرش هم که شده به زور هم که شده در یک چارچوبی چپانده شود!
از همین لحظه هم همه عزیزان دعوتند به صرف دفاعیه! مشهد اگر حضور داشتید منتظرتان هستیم! (نگفتم تشریف داشتید چون مشهد تشریف نمی برند! مشرف می شوند!)
آدرس هم نمی خواهد شما به دانشکده ما مشرف که شوید!! فقط لازم است بگویید "مهدوی" (فامیلی مقدسم را میگویم!) از آنجایی که بنده جزء دانشجویان بسیار سر به زیر و بی آزار هستم! تمام کائنات ما را می شناسند! حتما راهنماییتان خواهند کرد، اگر هم احیانا کسی ادعا کرد ما را نمی شناسد خبر دهید تا مریدان را بفرستیم خدمتش برای عرض ارادت!
راستی تشریف اگر آوردید سر راه یک جعبه شیرینی بگیرید ممنون میشویم!
منتظر شما هستیم!
یا علی التماس دعا
By Ashoora.ir & Night Skin