باز روز پدر شده و تویی و یک قاب عکس... پ.ن:شادی ارواح طیبه تمام شهدا و خدمتگزاران به اسلام و مسلمین صلوات وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ* ... کائنات را خلق نفرمود مگر برای اینکه عبادتش کنند... وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى* پیامبرش هرگز جز به اشارت وحی سخن نفرمود... ذکر علی عباده... این را همین پیامبری فرموده که هرگز جز حق، بر زلال وجودش جاری نشد... وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ.... ذِکر علی عباده... جمع اینها چه می شود؟!... چیزی جز این که تمام کائنات را برای محبت « علی » آفریده است...
و عزتی و جلالی انی ما خلقت سماء مبنیة و لا شمسا مضیئة و لا فلک یدور و لا بحرا یجری و لا فلکا یسری الا لاجلکم و محبتکم... خدا خودش به عزت و جلالش سوگند می خورد تمام کائنات را بر محبت ایشان آفریده است، محبت آن پنج نفر زیر عبا... قلم به پای نوشتن ِ تو خم می شود ... اصلا این واژه ها نمی توانند « دل » ِ مرا برای تو قصه کنند... به پای نامت باز آتش می گیرم و باز خاکستر می شوم... می شکنم و خرد می شوم و به سجده می افتم و تمام وجودم « زبان » می شود و ذره ذره جانم لب می گشاید و تار و پودم پر می شود از فریاد: الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایة امیرالمومنین و الائمة المعصومین من ذریة... پ.ن: اصلا چون منی را با نوشتن از تو چه؟! به دیوار حیاط تکیه می زنم و با صدای دنگ دنگ ِ میله ها آرام می شوم... من عاشق صدای برخورد این میله ها با خشت های صحن مسجدم... قشنگترین موسیقی ای که می شناسم همین صداست... آخر این صدا یعنی دارند توی صحن مسجد داربست می بندند... یعنی دارند سایه بان درست می کنند... یعنی دارند صحن را برای نماز ظهر آنهمه روزه دار آماده می کنند... یعنی دارند مسجد را برای اعتکاف آماده می کنند... یعنی دوباره اعتکاف... من قشنگتر از این صدا نمی شناسم... جدا اگر امام نبود ما الان کجا بودیم؟؟!! خدایا! درود و رحمت و مغفرت بی پایانت را بر آن ابر مرد تاریخ ایران عطا فرما... پونه ام! نازنین یار و مهربان رفیقم! حالا که تولدت با میلاد مولایمان امیرالمومنین مقارن شده است آرزو می کنم این تقارن بهانه ای شود برای عاشق تر شدنت، برای بیشتر شدن مهر « علی » توی قلب مهربانت. امسال هدیه ام خنده دار نیست، دیگر نه آن گاوی است که توی لیوان صدای مامائش بلند باشد و نه آن الاغی است که قاه قاه بخندد و نه آن جوجه هایی که گفتم کبابشان کن و دلت سوخت!! امسال من پیش تو نیستم و دلم برای تو و همه رفیقانم تنگ شده است... امسال بهترین آرزوها را برایت گذاشته ام روی بال ملائک، باز هم لبخند بزن اما باز مثل همیشه نگو امان از دست تو دختر... فقط بگو آمین... تولدت با میلاد جان پیمبر مقارن شده است... نازنیم! تولدت ستاره باران، عشق پاکت بی پایان تقدیم به همه آنهایی که روزهای نورانی رجب را میهمان خدای خویشند... اینجا مسجد است، خانه همیشه آباد ِ خدا، و تو این سه روز را میهمان شده ای بر صاحب ِ کریم ِ این خانه... و خدا ملائک را بر در خانه اش گماشته تا تو را خوش آمد گویند «سَلامٌ عَلَیْکُمْ کَتَبَ رَبُّکُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ».... « ادْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنینَ »... شنیده ای « صِبْغَةَ اللَّهِ »... و حالا آمده ای تا رنگ خدا بگیری چرا که باور داری « وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً » به ضیافت ِ نور خوش آمدی... عطر و عنبر و مشک میاور! اینجا با عِطر خدا مستت می کنند به عطر دنیا چه حاجت؟!... میهمان ِ حضرت رحیمی، خدای رحمان، مهربانترین مهربانان... مبادا صدایت به جدال بلند شود!! که بنای ِ این مجلس بر محبت است و عشق.... خرید و فروش را هم در این میهمانی بر تو حرام کرده اند! اینجا فقط معامله با خدا حلال است... معامله ای همه سود و همه برکت... کم هایت را می گیرد و بسیار بسیار می دهدت... یعطی الکثیر بالقلیل... اینجا پروازت می دهند... ملائک صف در صف آمده اند تا بازوان خسته روحت را بگیرند و بلندت کنند... « روزه » اما، برای پرواز دادنت شرط است... برای پرواز باید سبک باشی... برای سبک شدن باید از دنیا بگذری... اولین بند دنیا با « روزه » باز می شود... « روزه » اینجا شرط است... عمری است رفته ای... نمی دانی « خدا » با چه شوقی برگشتنت را آغوش گشوده است... حالا که آمده ای تا مستجابت نکند نمی گذارد از خانه اش بیرون شوی... همه چیز همین جاست... عمری بیرون بودی! چیزی نبود!... بیرون ِ این مسجد خبری نیست... همینجا بمان، کنار ِ همین خدا... بیرون رفتن، « بودنت » را باطل می کند! اولین شب، نمازهایش دو رکعت است... شب دوم چهار رکعت می شود و سومین شب دو رکعت دیگر هم اضافه می شود... سه روز میهمانی... به ازای هر روز بودنت باید لااقل دو رکعت بنده تر شوی... دو روز اگر ماندی... روز سوم نگهت می دارند... دیگر دست خودت نیست... میزبان می خواهد بمانی... می خواهد برای « ام داوود » بمانی... برای سجده آخر... برای آن سجده که تمام اجابت ها روی شانه هایی ریخته است که در آن سجده به اشک بلرزند... نمی فهمی... به یکباره می بینی غروب شد... افطار آخرت را می دهند توی دستت و می گویند اعتکاف تمام شد... دیوانه می شوی... خدایا من تازه پیدایت کردم... به اندازه خداحافظی با مدینه سخت است دل کندن از مسجد... دیوانه می شوی مثل همان روز که به اجبار تو را از مسجدالنبی کندند.... خدایا! من تازه پیدایت کردم... می ترسم از بیرون ِ این مسجد، می ترسم، می ترسم دوباره تو را گم کنم... اعتکاف تمام می شود و تو می مانی گیج ِ گیج... مات و مبهوت... توی دلت یک حس تازه است... حسی آمیخته از عشق و دلتنگی و بی تابی و آرامش و بی قراری!... یک حس تازه... به گمانم « خدا » توی همین حس باشد... فقط حواست باشد، بیرون ِ این مسجد شلوغ است... بچگی نکنی و باز دست دلت را از دست خدا بیرون بکشی... دوباره گم می شوی... اعتکاف... فرصت ِ پیدا شدنت، لحظه خدایی شدنت، گوارای جانت... پ.ن: روزهای نورانی رجب: 13،14و15 رجب ایام البیض نام دارد. دوستان نگرانند و دشمنان شاد و بزدلان مشکوک... عمر ِ خورشید هشتم از 47 گذشته است... قرار بود امتداد ِنور تا شعاع دوازده کشیده شود... اما... اما! هنوز در خانه وحی « شاهزاده ای » هبوط نکرده است... دوستان نگرانند و دشمنان شاد و بزدلان مشکوک... دل ِ هشتمین خورشید اما آرام است و امیدوار به وعده همیشه حق ِ پدر... رضای پیامبر به عطای زیبای خدا رضا می شود... تبسم می کند و مدینه، بهشت می شود... نور و مشک و عنبر و گل می بارد از تبسمش... بهشت به استقبال می آید و پر برکت ترین مولود شیعه به روی پاره تن پیامبر لبخند می زند... پ.ن: انشاالله عیدی ما فرج حضرت بهار عج صلوات اول نوشت: در قلب من هر چیز تعریفی خاص خود دارد! فرهنگ دل صفحه عشق: حضرت پیامبر: حضرت مهر، إنک لعلی خلق عظیم... حضرت امیرالمؤمنین: حضرت جان، (که تو جان پیمبری...) حضرت صولت، حضرت مولا، نه نه همان حضرت حیدر... (خدا فقط خود می داند که در آفرینش علی چه کرده است!) حضرت فاطمه زهرا س: حضرت مادر، و دیگر هیچ... حضرت امام حسن مجتبی ع: حضرت غربت، هنوز هم که هنوز است غریبی!! حضرت اباعبدالله ع: حضرت ارباب، ما همه نوکر و ارباب تویی امام سجاد ع: حضرت عشق، تو تجلی خدایی در تلألؤ اشک حضرت امام باقر ع: حضرت گلاب، که تو عصاره پیغمبری... حضرت امام صادق ع: حضرت آفتاب، از برکت پرتو تابش تو بود که عشق را فهمیدیم... حضرت امام کاظم ع: حضرت اجابت، باب الحوائجی و معنی أمن یجیب... حضرت امام رضا ع: حضرت آرامش، در این شهر که نمی شود به هیچ کس اعتماد کرد، حرمی هست که می شود حتی به دیوارهایش تکیه زد چه رسد به صاحبش! حضرت امام جواد ع: حضرت ماه، حضرت پسر، حضرت گل، که تو گل پسر امام رضایی! حضرت امام هادی ع: حضرت هیبت، خدا می داند چند بار خلیفه عباسی از ترس هیبت تو از هوش رفت؟!!! حضرت امام حسن عسکری ع: حضرت بابا! تو به حکم پدریت برای صاحب من، بابای منی! حضرت امام زمان عج: حضرت بهار، تا تو نیایی روزهای من همه پر است از شب های زمستانی... حضرت زینب س: حضرت آئینه، که تو به حق آینه حیدری... حضرت عباس ع: حضرت غیرت، حضرت مرد، بس که مردی لایقی فاطمه "بنیّ" صدایت زند حضرت علی اکبر ع: حضرت غوغا، چقدر غوغایی علی! چقدر شبیه زهرایی علی! پ.ن: این عید بزرگ رو خدمت آقامون حضرت بهار عج و همه عاشقان و محبان اهل بیت تبریک عرض می کنم. انشاالله عیدی همه ما ظهور آقا صلوات. یادش به خیر انگار همین دیروز بود، ساعت یک و نیم آن روز... 14 دی 90. توی سلف سرویس دانشکده روی میز ششم. من، پونه، طیبه، فواطم!! (فاطمه، فاطمه، فاطمه) زینب، نرگس،ملیحه،محدثه، معصومه و... جمع شدیم دور هم با یک هدف بزرگ... برای قدم اول این وبلاگ شد شروع کار ما... (گر چه که بین راه خیلی از بچه ها رفتن حالا هر کی به دلیلی؛ ولی به هر حال این وبلاگ پا بر جا موند.) پروردگار! ای تنها کسی که برای تمام خوبیها فقط باید به تو امید داشت و از تمام نازیباییها فقط باید به تو پناه آورد... هر آن چه خیر است در دنیا و آخرت همه را عطایشان فرما... و هر آنچه شر است از ایشان باز دار چه شر دنیا و چه شر آخرت... مهربانا! مهر و رحمتت را بر بام دلشان ببار، بی دریغ و بی امان... آمین... پ.ن: هیچی دیگه دستتون واقعا دردد نکنه انشاالله همیشه موفق و موید باشید، این نهایت کاری بود که از دستم برمیومد. از در و همسایه ی مومن و خیر!! یه پولی جمع کردیم و رفتیم بازار. هر چی شلشله ملشله و جینگول بینگول گیرمون اومد خریدیم و اومدیم در و دیوار هیئتو خوکشل کردیم! یک، دو، سه، چهار،...... چهل و نه، پنجاه، پنجاه و یک،.... شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک، هفتاد و دو... تمام گلبوته ها جوانه می زنند، تمام خوبی ها شکوفه... تمام قنداقه ها لبخند می زنند، تمام آسمانها ستاره... یک، دو، سه، چهار،...... چهل و نه، پنجاه، پنجاه و یک،.... شصت و نه، هفتاد، هفتاد و یک، هفتاد و دو... آمار ِ کرب و بلا تکمیل می شود...« آخرین سرباز » هم، تعیین می شود...حضرت ِ هفتاد و دو میهمان زمین می شود...
حضرت رباب قنداقه را طواف می دهد دور سر ِ ارباب: این علی هم فدای تو حضرت ِ آقا... « علی ِ کوچکتر » به روی بابا گلخنده می زند، یعنی که بابا! آمدم، مرا هم بنویس برای کرب و بلا... « علی » پر می کشد به آغوش بابا... قنداقه روی دست ِ ارباب...خورشید روی دستش انگار گرفته یک ماه... بابا و « کوچکترین علی » چشم در چشم، راز می ریزند در نگاه ِ هم... حرفها دارند انگار برای هم... بابا به روی علی تبسم می کند، علی به روی بابا.... شور به پا می کند غوغای این تبسم... « باب الحوائج » است این آقا، از خنده اش دنیا، می گیرد، رنگ توسل...
« علی ِ کوچکتر » به روی بابا گلخنده می زند، یعنی که بابا! آمدم، مرا هم بنویس برای کرب و بلا... پینوشت:
باز روز پدر شده و تویی و یک عالمه دلتنگی...
باز روز پدر شده و تویی و حسرت یک نگاه بابا...
باز روز پدر شده و تویی و تمام دلخوشیت یعنی همین گلزار...
باز روز پدر شده و تویی و نگاه خیس مادر...
باز روز پدر شده...
می دانم هیچ وقت نمی فهمم چه رنج ها کشیده ای؟! هیچ وقت نمی فهمم نبودن بابا یعنی چه؟! هیچ وقت حتی نمی توانم تصورش را هم بکنم که بابایم نباشد!! پس اصلا نمی خواهم ابراز همدردی کنم و مثلا بگویم می فهمم!! نه! چون واقعا نمی فهمم...واقعا نمی فهمم تو چه کشیده ای بدون بابا...
اما عزیز دلم با تو حرفی دارم...
بگذار بی مقدمه بروم سر حرفم! وَ الْعادِیاتِ ضَبْحا فَالْمُورِیاتِ قَدْحاً... این آیات را حتما شنیده ای، اما تا به حال به معنیش توجه کرده ای؟!
خدا به جرقه سم اسب مجاهدان قسم می خورد!!
خدا نه حتی به خودش یا سلاحش یا حتی همان اسبش بلکه به جرقه ای که از سم اسبش بلند می شود سوگند می خورد!! یعنی یک نفر چقدر باید پیش خدا عزیز باشد که خدا حتی به نعل اسبش و برخورد آن با زمین بها دهد، آن هم اینهمه بها که به آن قسم بخورد، همانطور که به عزت خودش قسم می خورد!!
ببین مقام پدرت را...
روز پدر که می شود سرت را بالا بگیر و با افتخار این آیات را تکرار کن... خدا حتی به خاکی که از زیر چرخ های لندکروز پدرت توی جبهه ها بلند می شد بها می دهد، حتی به برق تفنگش و به چرخش چرخ موتوری که با آن برای شناسایی می رفت، حتی به صدای بریده شدن سیم خاردارهایی که قطع می کرد، حتی به قطره های عرقی که در لحظه های حساس روی پیشانیش می نشست، حتی به خاکهایی که روی لباس خاکیش می نشست، حتی به شنی های تانکی که سوار می شد، حتی به صدای گلوله هایی که سمت دشمن می زد...
خدا حتی به خاک زیر پای پدرت بها می دهد...
عزیزدلم!
خوش به حالت با داشتن چنین پدری... سرت را بالا بگیر روز پدر توست، « پدر » یعنی پدر تو... همان پدری که از همه چیزش گذشت حتی از تو نازدانه ای که وقتی جلویش راه می رفتی انگار دیگر از دنیا هیچ نمی خواست، حتی از تویی که بابا، بابا گفتن هایت آنقدر شوق می ریخت توی دلش که فقط باید تو را محکم می گرفت توی بغلش و می بوسید، حتی از تویی که دست های کوچکت برایش همه دنیا بود، همان پدری که از همه چیزش گذشت، حتی از« تو »...
سرت را بالا بگیر روز پدر توست، « پدر » یعنی پدر تو... همان پدری که خدا حتی به خاک زیر پایش بها می دهد...
عزیزم! روز پدرت مبارک...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
پ.ن: این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز دومین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها ... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن:دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...
.
.
.
آه ای علی!
ای که تار و پود جانم بر محبت تو در هم تنیده شده است...
ای که ذره ذره وجودم روزی هزار بار در عشق تو می سوزد و خاکستر می شود...
آه ای تمام تمنای من!
آه ای تمام تلاطم وجودم...
آه ای علی... ای آرام ِ جان خسته ام...
ای عشق تو سرشته در وجودم...
پ.ن: فقط خدا می داند که من چقدر دیوانه می شوم با ذکر تو...
پ.ن: میلاد تو که می شود من فقط گریه می کنم... اشک بهتر می تواند حرفهای مرا با تو بگوید...
پ.ن: خدایا! تو شاهد باش که تار و پود ِ من بر علی ع عاشق است...
پ.ن:این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز اولین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم، شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن: دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...
به دیوار تکیه می زنم و غرق می شوم در آواز میله ها و خشت ها، آرامشی عجیب بر دلم می ریزد، تمام خاطرات قشنگم زنده می شود... تمام دلتنگی هایم هم...
می آیم توی اتاق... تلویزیون روشن است و خبر ساعت14... دادگاه حسنی مبارک...
چه خبر است در گوشه کنار این عالم، در سرزمین برادران من؟!
انگار نه انگار این مردم انقلاب کرده اند!! هنوز هم زیر بار ظلمند...
با خودم می گویم خدا رحمت کند امام را... تنها انقلابی که دست ظلم را به کلی قطع کرد، انقلاب ما بود... تنها کشوری که واقعا استقلال یافت کشور ما بود... تنها کشوری که تمام ابر قدرتها از او می ترسند کشور ماست...
با خودم می گویم اگر امام نبود خدا می دانست ما الان کجا بودیم... اینهمه پیشرفت، اینهمه علم و صنعت و موفقیت، اینهمه اقتدار، اینهمه عزت، اینهمه.... ما هر چه داریم از امام و شهدا داریم...
همین وبلاگ که شده دفتر خاطرات من... اگر امام نبود شاید ما هنوز حتی نمی دانستیم اینترنت یعنی چه چه برسد به اینهمه استفاده روزانه از اینترنت!!
دوباره آواز میله و خشت توی دلم می پیچد...
من دارم می روم اعتکاف... اگر امام نبود کجا توی این مملکت اعتکاف برگزار می شد؟!
شاید اگر امام نبود هیچ وقت این صدا برای من قشنگ نبود...
پروردگارا! به حرمت امیرالمومنین این روزها او را بر سفره جدش میهمان گردان...
شادی روح بلند این شایسته فرزند ِ پیغمبر ص صلوات...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
امسال من پیش تو نیستم، نیستم تا تولدت را جشن بگیرم و باز توی جشن هدیه ی من از همه هدیه ها عجیب تر باشد و خنده دارتر... و باز تو بخندی و من کیف کنم از خوشحالی تو...
به حرمت « عین »ِ علی برایت از خدا عشق خواستم... از آن عشق های ناب... از آن عشق های خدایی...
به حرمت « لام »ِ علی برایت از خدا لباس خواستم!! لباسی از جنس تقوا... وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِکَ خَیْرٌ ذلِکَ ...
به حرمت « یاء »ِ علی برایت از خدا یاوری و نصرت خواستم، دعا کردم خدا خودش یاورت باشد، یار و همراه لحظات ناب ِ بندگیت...
پ.ن: این متن رو بر اساس برخی محرمات و احکام و آداب اعتکاف نوشتم.
پ.ن: دعا کنید... دعا کنید آدم بشم و از مسجد بیام بیرون، خواهش می کنم هر کی این پستو میبینه واسم دعا کنه...
پ.ن: من از بیرون این مسجد می ترسم... خدایا....
.
.
.
به یک باره نوری می تابد و مدینه غرق می شود در فوج فوج ملائک که از عرش روی زمین می بارند... سخاوت و رحمت و برکت به یکباره بر زمین نازل می شود... هفت آسمان آذین بسته می شود... آواز « تبارک » آهنگ ِ آمد و شد ملائک می شود...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و اهلک عدوهم
اون موقع پارسی نامه رو نمی شناختیم و انتخاب اولین پست وبلاگ با قلم پونه شد بهونه آشنایی ما با پارسی نامه. یادش بخیر یادمه پونه می گفت اونقدر خوشحال شده بودم که پوریا مسخره ام می کرد و می گفت اینو باش انگار جایزه نوبل گرفته!!
وقتی با فضای پارسی نامه آشنا شدیم دیدیم بهترین جایی که میتونه به هدف بزرگ ما کمک کنه همین مجله اس، یه فضای مجازی که زمینه دسترسی به وبلاگ ها رو برای دیگران خیلی خوب فراهم کرده...
کم کم برگزیده شدن پستهامون برامون عادت شد!! تا جایی که اگه یه روز پست برگزیده نداشتیم شاکی می شدیم!! هر از چند گاهی هم به همدیگه تلنگر اخلاص می زدیم!! آی دختر برای خدا بنویس تو رو چه به مجله!! و باز جواب درروی ما: موقعیتمون تو مجله واسه هدف بزرگ خیلی مهمه!!
اوایل که ما اومدیم، تو صفحه مدیریت اسم سیزده وبلاگ برتر از ابتدای راه اندازی پارسی نامه نوشته بود مثل الان نبود که وبلاگهای برتر هر ماه نوشته باشه، هیچ وقت یادم نمیره اون شبی رو که با پونه تا صبح بیدار بودیم و تایپ می کردیم... برای قرار گرفتن تو لیست سیزده وبلاگ برتر فقط چند امتیاز کم داشتیم و تمام توانمون رو گذاشته بودیم برای برگزیده شدن پستهامون!
اگه اسممون بیاد توی این لیست اینجوری خیلیها از روی همین لیست میان بهمون سر می زنن و این یعنی نزدیک شدن به هدف بزرگ!! این تمام دغدغه اون شب من و پونه بود و آخر با برگزیده شدن یکی از پستها بالاخره ما شدیم رتبه سیزده پارسی نامه و اسم ما هم توی اون لیست نوشته شد... یادمه به پونه گفتم: تکبیر!!
چقدر خوشحال بودیم...
حالا چهار ماه و بیست و هفت روز از ساعت یک و نیم آن روز می گذره و وبلاگ ما با این عمر کوتاهش شده رتبه دو مجله پارسی نامه (البته تف به ریا!!) و این یعنی بچه های وبلاگ برای هدف بزرگشون مایه گذاشتن، هدف بزرگی که قرار ساعت یک و نیم آن روزشون بود.
توی این مدت با خیلی ها آشنا شدیم، با خیلی ها رفت و امد داشتیم، به حال خیلی ها غبطه خوردیم، خیلی چیزها یاد گرفتیم، دوستان پاک و بی ریا و یک عالمه تجربه و خاطره برای خودمون جمع کردیم و خلاصه ساعت یک و نیم آن روز تجربه قشنگی بود برای ما که اگر مدیر وبلاگ هم از ما راضی باشه دیگه ما از دنیا هیچی نمیخوایم.
امروز که آخرین روز رای گیری برای انتخابات پارسی نامه اس بهونه ای شد برای نوشتن این پست و زنده شدن تمام خاطراتم، از همین الان حس دلتنگی دارم، شاید خنده دار باشه ولی دلم برای دبیران پارسی نامه تنگ شده!! دبیرانی که این وبلاگ از وقتی چشم به دنیا گشود با اونها انس گرفت و هیچ وقت فکر نمی کرد این دبیرا رفتنی باشن!!
استاد معزی عزیز که برای همه ما پدری می کرد با اون لطف و مهر و تواضع همیشگیش، و من همیشه حس می کردم سر کلاس درسش نشسته ام.
جناب سلمانی بزرگوار که همیشه دلهامونو کربلایی می کرد و باید رو سر در وبلاگش نوشت لطفا با وضو وارد شوید اینجا قدمگاه شهداست...
مهندس افشار بزرگوار که همیشه متواضعانه و با مهر و ادب همراه ما بود و لطفش رو از ما دریغ نمی کرد.
تبسم نازنین با اون قلم بی نظیر، جناب عابدینی با اون طبع لطیف و شیرین و دلنشین، جناب بی یار با نگاهی تازه و قلمی تحسین برانگیز، جناب راشد با وبلاگ کاملا جدی! اما پر از صمیمیتش، خانوم طیبه علی با قلمی ناب و پر از ظرافت و وبلاگی دوست داشتنی، جناب دکتر سخنی که حضورشون مایه افتخار ما بود، خانوم قاصدک با یه نگاه زیبا، جناب میرزای قمی که ما عقل و عاقلشو میخوندیم ولی بحث نمی کردیم!! نویسنده گرامی آقا شیر (اگه رفته باشید وبلاگشون می دونید!! من کشته ادب این وبلاگم! نویسنده گرامی) با پست هایی نو و بدیع، جناب پوریای بزرگوار که بوی سیب امضای پایین همه نظراتشون بود و همیشه یاد کربلا رو تو دلم زنده می کرد.
خلاصه دبیرهای پر تلاش و پرکاری که ما به بودنشون حسابی عادت کرده بودیم و حالا خیلی هاشون حتی دوباره کاندیدا نشدن چه برسه به اینکه قرار باشه دوباره دبیر مجله باشن.
.
.
حالا برای تقدیر و تشکر از زحمات دبیران عزیز فقط میتونم بگم براشون دعا می کنیم. این زیباترین دعاها تقدیم به همه دبیران عزیز و هر کس که برای این مجله زحمت کشیده:
خدای مهربان! اجر کثیرشان ده... مگر جز این است که تو همان کریمی که کم ها را بسیار پاداش می دهی؟! کریما! پس با بسیارها چگونه معامله می کنی؟! زحمت بی دریغشان را با رحمت بی نهایتت عوض ده... چنان که کام دل هاشان به عطاهای نابت شیرین گردد...
پ.ن: این دعاهای زیبا اقتباسات زیبای خودم از دعای زیبای یا من ارجوه ماه رجب بود!
پ.ن: آمین یادتون نره! هر کی آمین بگه الهی برای خودشم مستجاب بشه!!
پ.ن: این گلها هم تقدیم شما
شش تا کیک خومشزه و خوکشل هم پخیدیم و همه کوچولوهای محله رو دعوت کردیم واسه جشن میلاد حضرت علی اصغر ع.
یک جشن خیلی باحال. همه مهمونا کوچولو بودن با یه عالمه جیغ و داد!!
مسابقه و شعر و قصه و جایزه و عیدی... خلاصه تا تونستیم عقده های خودمونو به بهونه جشن بچه ها خالی کردیم!! به قول مریم که می گفت تو که خودت بیشتر از این بچه ها جوگیر شدی!!
خلاصه کلی با بچه ها گفتیم و خندیدیم و خوردیم!!
یه سری کارت تبریک خیلی ساده اما قشنگ واسه بچه ها درست کردیم که روش نوشته بودیم : « خدایا من علی اصغر ع کوچولو رو خیلی دوست دارم. » اونورشم نوشتیم: «..... نازنین عیدت مبارک. » تو جای خالی روی هر کارتی اسم خودشونو نوشته بودیم. با همین هدیه کوچولو بچه ها حسابی ذوق کرده بودند.
حالا یکی یکی میان جلو: - خانوم روش چی نوشتید؟!
چند دقیقه بعد هیئت پر شد از سر و صدای بچه ها که پشت هم تکرار می کردن:« خدایا من علی اصغر ع کوچولو رو خیلی دوست دارم. »
آخر جشنم به هر کدوم از بچه ها یه چفیه و یه سربند یا علی اصغر دادیم.
بعدشم کیک ها رو که به نیت شش ماهه اباعبدالله شش تا بودند بین بچه ها تقسیم کردیم و بچه ها با یه دنیا شادی و خاطره خوب رفتند خونه هاشون.
به نظر من طعم این جشن هیچ وقت از دل بچه ها بیرون نمی ره. طعم تکرار دسته جمعی ِ « خدایا من علی اصغر ع کوچولو رو خیلی دوست دارم. » تا آخر عمر تو دلای پاکشون میمونه.
خوش به حال اون بچه ای که از بچگیش مهر اهل بیت تو دلش باشه، مثل همه بچه های خوب ایران که با مهر اهل بیت متولد میشن.
خدایا! به حق علی ِ شش ماهه ارباب هیچ وقت مهر اهل بیت ع رو از ما نگیر.... آمین
.
.
.
بابا و کوچکترین علی بی تاب یک چیزند... بی تاب ِ نینوا...
هشتم رجب المرجب روز میلاد « نازنین علی» ِ « نازنین ارباب » مبارک.
By Ashoora.ir & Night Skin