ساعت یک و نیم آن روز

اینجا مکه است... سرزمین ابراهیم خلیل...
بت خانه ها در تب و تاب آمد و شد عرب جاهلی... غرق در زرق و برق نذرها، سرخ از خون قربانی ها... بت خانه ها پر رونق...  چراغ میکده ها روشن...
 میکده ها مرگ می پاشند در دل جزیرة العرب...
مکه غرق هیاهوست...کف و سوت طواف برهنگان گرد کعبه... فریاد مرگ در کش مکش قبیله ها، صدای گریه دخترکان زیر آوارهای خاک... مکه غرق هیاهوست...
.
جایی کمی بیرون از این هیاهو اما، ملکوت، پرده سکوت انداخته روی دهانه یک غار...
سکوت است و ملکوت است و محمد...
محمد سال هاست که با خلوت غار انس دارد... سال هاست که ماه از پس این غار به او لبخند می زند... سال هاست ستاره ها تمام شب را به تماشای او می نشینند... سال هاست که خورشید محو نور اوست...

اما...امروز انگار عجیب نورانی شده است... خودش هم این را خوب می فهمد...
دلش امروز حسی عجیب دارد... حسی شبیه انتظار!... انگار منتظر کسی است...
به یک باره چیزی شبیه آرامش، چیزی از جنس دلهره و ترس فضای غار را پر می کند...
نور می ریزد و غار پر می شود از حضور جبرائیل....
اقرأ... سکوت غار محو غوغای پر ملائک می شود... دل محمد می لرزد... خیره می شود در پر جبرائیل... اقرأ... محمد مبهوت ِ وحی فقط تماشای جبریل امین می کند...
کم کم به خود می آید... آرام صدایش می لرزد: خواندن نمی دانم ...
اقرأ... تکرار جبریل لب های ملکوتی محمد را به خواندن وا می دارد... و محمد می خواند...
 به نام تنها انیس تمام سال های غارش... می خواند نغمه پیامبر شدنش را...
مکه به خروش می آید... بت کده ها می لرزند...
ملائک کل می کشند....آسمان نور می بارد.... ماه باز لبخند می زند... ستاره ها مشک می بارند روی دامان زمین...
 محمد از خلوت غار جدا می شود ... زلال وجودش از کنار کعبه جاری می شود...
.
.
.
دریا دریا رحمت و خیر و برکت با خودش می آورد بالای صفا، طنین پر از صداقت صدایش می پیچد میان زمین و آسمان: قولوا لااله الاالله تفلحوا...
آری، پیامبر رحمت از همان لحظه نخست دامن دامن رستگاری می آورد با خود.... قولوا لااله الاالله تفلحوا.......



نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 29ساعت ساعت 12:53 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

خ...و...ش...ب...خ...ت...ی...
راستی خوشبختی یعنی چه؟ جدا خوشبخت یعنی که؟
خوشبختی یعنی همین بابا، یعنی همین مامان یعنی این خانه یعنی این خانواده...
خوشبختی یعنی لبخند مامان، یعنی نگاه بابا...
خوشبختی یعنی مسیر خانه ما تا مسجد... خوشبختی یعنی نماز مغرب جلوی ایوان وسط صحن... یعنی همین نسیمی که آرام چادرم را می دهد تاب...
خوشبختی یعنی بچه های صالحم!! شاگردهای طرح صالحینم!
خوشبختی یعنی وقتی وارد مسجد می شوم یک عالمه نگاه معصوم و پاک یکهو داد بزنند و بدوند سمت من: خانوم خانوم...
خوشبختی یعنی نشستن من پای صحبت پیرزن همسایه که دلش خوش است به گوش دادن من... خوشبختی یعنی رفاقت من و تمام پیرهای این محل... خوشبختی یعنی دیروز حاج خانوم نیری وقتی مرا به آغوش کشید گریه اش گرفت بس دلش برایم تنگ شده بود!!...
خوشبختی یعنی خنده های مهدیه دختر خوشروی همسایه مان... خوشبختی یعنی صدای علی... پسر بدصدای حاج آقا قاسمی...
خوشبختی یعنی مرضیه تمام رنگ های گواش را خالی کند روی فرش بعد با اضطراب به من پناه آورد: مامان نفهمد!!... خوشبختی یعنی همین اعتماد خواهر کوچکم توی خرابکاری هایش به من...
خوشبختی یعنی بچه های صالحم را بردارم و ببرم پارک توی راه برایم از حجاب حرف بزنند و از اینکه هیچ وقت چادرشان را کنار نمی گذارند، آن وقت تا برسیم جلوی اسباب بازی ها یکهو یک عالمه چادر روی دستم تلمبار شود که خانوم چادر ما باشد پیش شما ما برویم سرسره بازی!!
خوشبختی یعنی همین دروغ های صادقانه بچه ها...
خوشبختی یعنی جارو کردن، یعنی شستن ظرفها، یعنی تمام نشدن این کارها، یعنی هنوز اتاق را مرتب نکرده ام دوباره مرضیه شلوغش کند... خوشبختی یعنی صدای زهرا... وقتی پرچم می گیرد توی دست کوچکش و داد می زند مگ بر آمیکا!! همین زهرای دو ساله برادرم... خوشبختی یعنی نمازهای زهرا... همین زهرای باهوش و کوچکم...
خوشبختی یعنی نوشته های من روی دیوار مسجد... خوشبختی یعنی نشستن رفیقانم پای خواندن دست نوشته هایی که باید خودم برایشان بخوانم... با یک عالمه احساس...
خوشبختی یعنی من و تمام داشته هایم، حتی همین قلم... یعنی من و این خانه و هر چه توی آن هست...
خوشبختی یعنی رفاقت من و این پونه خوش قلبم، من این سیده فاطمه دانشمندم، من و این فاطمه مهربانم...
خوشبختی حتی شاید یعنی همین وبلاگ... همین نشستن شما پای وراجی های من... یعنی من و عطریاس و لبخند ماه و کیمیای ناب، من و هور و سکوت خیس و توحیدی... من و همه بروبچه های با صفای دنیای مجازی...
خوشبختی یعنی داشتن ِ تو... خدا...
راستی من چقدر خوشبختم...
ممنوووونم خدا... گل تقدیم شما

پ.ن: از همه دوستان مجازی ای که نامشون در متنم گنجونده نشد عذر خواهی میکنم، چون خیلی طولانی می شد و گرنه خوشبختی یعنی من و همه رفیقان مجازی!!

پ.ن: دوستانی که نسبت به « صدای علی » ممکنه براشون شبهه ایجاد بشه حتما این لینک رو ملاحظه کنند:

http://saate15anrooz.parsiblog.com/Posts/51/%d8%a2%d9%82%d8%a7%d9%8a+%d9%85%d8%a4%d8%b0%d9%86!/



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 28ساعت ساعت 5:23 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

رنگ شفق سرخ می شود.... رنگ عرش سیاه...
ملائک بی هیچ شوق حتی برای پرواز، تکیه به طاق عرش، غرق ماتم و آه...
صدای مناجاتی می پیچد در خلوت چاه...
آسمان خم می شود... شرمنده و خجل، آرام « آمین » َش را می خواند زیر آوای پردرد دعا...
آ...م...ی...ن...
آمین...
دعایی مستجاب می شود... اسیری از بند رها...
.
.
.
تخته ای بلند می شود روی دست چهار غلام... روی تخته انگار افتاده تکه ای از ماه... پیچیده در پارچه ای سیاه...
تخته سنگین است عجیب...
یک تکه ماه... رنجور و خسته از چاه... چه رازی است در سنگینی این ماه؟!
.
.
.
تخته روی پل رها می شود... صدای نحسی به آواز بلند می شود... هذا امام رفضة...
.
.
.
پروانه ها گرد ماه جمع می شوند... پارچه کنار می رود... تازه رخ ماه عیان می شود... کبود و سیاه و بسته در زنجیر ... راز سنگینی تخته فاش می شود...
.
صدای پروانه ها بلند می شود به گریه و آه...
می لرزد، دل ِ منتظر ِ بانویی چشم دوخته به راه...
چشم ِ پاک ِ دختری خیس می شود به هرگز نیامدن پدری اسیر در چاه...
تنگی دلش انگار هرگز نمی شود تمام...
دل ِ معصومه ای می لرزد... پشت رضایی خم می شود... حضرت موسایی مهمان مادر می شود...

چه گذشت بر تو در آن چاه؟!

پ.ن: تمام حرف من امروز فقط همین است: چه گدشت بر تو در آن سیاه چال، که دعا کردی برای مرگت ای ماه؟!....

 



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 27ساعت ساعت 11:9 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

هر وقت کسی بهم بگه التماس دعا... تو جوابش میگم چشم حتما... شما هم واسه ما دعا کنید...

از اینکه بگم محتاجیم بدم میاد!!... اون موقع که یکی میگه التماس دعا، خصوصا وقتی تو چشماش یه عالمه خواهش و تمناست... چرا بگم محتاجم؟! این یعنی چی؟ یعنی من که خودم محتاجم نمیتونم دعات کنم!! یا مثلا تواضعه؟!
همیشه میگم چشم حتما و حتما هم براش دعا می کنم... هر وقت توفیق دعا پیدا کنم حتما براش دعا میکنم برای محکم کاری هم که شده برای اینکه خدای نکرده یکی از قلم نیفته همیشه میگم خدایا هر کی هروقت هرجا به هر نیتی به من التماس دعا گفته، هرکی منو دیده و یادش رفته بگه التماس دعا، هر کی که میخواسته بگه التماس دعا و نگفته، هرکی که اگه منو میدید می گفت التماس دعا، هر کی که اصلا منو قبول نداره چه برسه به اینکه بخواد بگه التماس دعا!!....

یک کاغذ دارم که روش یک عالمه دعا واسه همه کائنات نوشتم!! از دعا برای حفظ فاصله کرات آسمانی!! و سوراخ نشدن لایه اوزون.... تا دعا برای سوزن خیاطی مامان امیرحسین همسایمون که خیاطه!! همه زمین و زمانو توش نوشتم تهشم نوشتم هرکی دیگه که موند!!

بعضی وقتا که حال دعا ندارم همون کاغذو میذارم رو سجاده ام میگم خدایا اینا!!
دعا برای دیگران رو خیلی دوست دارم.... حالی میده....

الان دارم میرم زیارت... شب شهادت تو حرم امام زاده سلطان محمد عابد فرزند امام موسی کاظم ع....

بروبچه های باصفای دنیای مجازی! می خواستم بگم چشم حتما!!

لابد شما تو لیست اونایی قرار می گیرید که می خواستید بگید التماس دعا و نشده!! یا هم کلا ما رو قبول ندارید که بخواید بگید التماس دعا!! به هر حال چشم، حتما...



نوشته شده در جمعه 91 خرداد 26ساعت ساعت 5:54 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

سعیده خوبم! سلام...
آن روز که سفره دلت را پیش من باز کردی فهمیدم دل خودت هم راضی به این چیزها نیست اما چه می شود کرد گاه خود آگاه و گاه ناخودآگاه از دستت بیرون می رود...
برای پاسخ دادن به تو خیلی فکر کردم... جوابهای زیادی هم توی ذهنم آمد... اما هر چه نگاه کردم دیدم برای سوال تو پاسخی بهتر از « حضرت مادر س » نمی شناسم...
عزیزم! گفتی گاهی حتی خودت هم از رفتارت با همسرت راضی نیستی...!!
راستش برای جهاد در خانه، یعنی همان خوب همسرداری کردن هیچ الگویی بهتر از بی بی س نمی شناسم...
حتما این سخن امیرالمومنین ع را شنیده ای که مضمونش این است: من هر گاه وارد خانه می شدم فاطمه س تمام دردها و رنج ها و ناراحتی های مرا می زدود...
این روزها که امیرالمومنین می فرمایند یعنی همان روزهای صدر اسلام... همان روزهایی که هر روزش یک جنگ داشت و هزار و یک درگیری... هزار و یک فقر و بیچارگی برای مسلمانان... حالا این بانو چطور رفتار می کند که مرد خسته از جنگش – آن هم نه هر جنگی، جنگ های سخت و تن به تن- مرد رنجور از فقر و گرفتاریهایش- آن هم نه هر فقری، فقری سخت و همه گیر، فقری عجیب که دانه خرمایی را بین یک لشکر تقسیم می کرد!!-  حالا این مرد وقتی وارد خانه می شود انگار نه انگار همین الان پشت همین در بار سختی ها و رنج ها روی شانه اش سنگینی می کرد... انگار نه انگار حتی توی همین خانه هم پر از فقر است... می دانی که گاهی توی خانه مولا حتی قرص نانی حتی دانه خرمایی نبود...
حالا بی بی س چطور رفتار می کند که مولا ع آرام می شود؟! انگار بی بی دقیقا مصداق این آیه است: خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها... خدا خودش توی قرآنش فرموده زن مایه آرام جان مردش است...
راستی بهتر از بی بی س می شود خانومی را برای شوهرش یافت؟!
بانویی که هرگز از همسرش خواسته ای نداشت مبادا زیر بار نتوانستن شرمنده شود... بانوی که حتی میان تمام دردها و رنج ها هم تبسمش برای « علی » گم نمی شد.... بانویی که پهلوان عالم با او آرام می شود... اصلا انگار بی بی س پیش نگاه امیرالمومنین که بود همینطور سکینه و آرامش می ریخت روی دل مولا ...
خواهش می کنم بحث معصومیت را وسط نکش... درست است بی بی س معصوم بود اما باور کن همسرداری بی بی س حقیقتا هنر بود بی هیچ دخلی به معصومیتش...
گفتی گاهی سر مسائل کوچک با همسرت قهر می کنی!... گاهی هم قهر می کنی چون مثلا می خواهی خودت را برایش لوس کنی!!...
باز خوب است خودت اقرار داری سر مسائل کوچک قهر می کنی!!...
قهر... اصلا این واژه را دوست ندارم... حتی واژه اش نازیباست چه رسد به حقیقتش... به نظر من قهر آرامش آدم را می گیرد حالا خدا نکند کسی که قهر کرده عزیز دلت باشد...
سعیده عزیزم! همسرت با تو همراه شده تا با تکیه به تو با دلی آرام مثل یک مرد جلوی مشکلات بزرگ زندگی باایستد حالا تو سر مسائل کوچک پشتش را خالی می کنی؟! این بود همراهی تو؟! دست مریزاد!! ببخشید اینجا کمی لحنم تند شد ولی خواستم از روی محبتی که به تو دارم تلنگری بزنم...
گفتی گاهی هم مثلا می خواهی خودت را لوس کنی!!.... اول بگو ببینم لوس کردن یعنی چه؟! لابد منظورت عزیز شدن است؟!
یعنی واقعا با قهر کردن آدم عزیز می شود؟!
دوباره برگردیم به خانه پر مهر مولا...
در تمام دنیا هم که بگردی... عزیزتر از بی بی س، زنی را برای همسرش پیدا نخواهی کرد... بی بی س با قهر کردن اینهمه برای مولا عزیز شده بود؟! اصلا چیزی به اسم قهر توی زندگی بی بی س معنی می داد؟!
می دانی یکی از هزار اسم بی بی س « عاشق » است؟! ترکیب عربیش توی ذهنم نیست! نمی دانم معشقه بود؟! یک چیزی شبیه این!! به هر حال معنیش عاشق بود...  بس که بی بی س عاشق مولا بود... می دانی که نام های بی بی س را خدا رویش گذاشته... حالا یک بانو چقدر باید عاشق همسرش باشد که حتی خدا هم اسم عاشق رویش بگذارد؟؟!!...
از قدیم گفته اند عاشق عیب و خطای عشقش را نمی بیند.... اصلا آدم بدون عیب نمی شود... اصلا بدون عیب آدم نمی شود!! حالا تو می بینی و قهر هم می کنی؟!
هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُن... این آیه را چند هزار بار خوانده ای؟! آدم خطای همسرش را می پوشاند، رفع می کند... نه اینکه قهر کند!!
سعیده عزیزم! نکند یادت رفته است که تو باید حوای مهربان آدمت باشی؟! حوایی که فقط با یک چیز قهر است با « قهر »!! نکند یادت رفته است که تمام زیبایی ها و مهربانی ها و لبخندهایت باید برای همسرت باشد؟! آن وقت به من بگو بین اینهمه زیبایی و خوبی تو قهر کجا جا می گیرد؟!
سعیده ام... تو را می شناسم ... می دانم که می توانی بهترین همسر دنیا باشی... فقط باید کمی حواست را بیشتر جمع کنی... فقط باید نگاهت بیشتر دنبال بی بی س باشد... دنبال الگوی زیبایت...
قلب مهربان تو بزرگتر از این حرفهاست... با قهر، قهر کن... برو حوای مهربان آدمت باش... یا به قول حضرت آقا: بروید با هم بسازید...
عزیزم! ببخش که زیاد حرف زدم بس که برایم عزیزی، بس که خوشبختیت برایم مهم است...
سعیده جان! دعا میکنم زیر سایه عنایت اهل بیت ع خوشبخت دنیا و سعادتمند آخرت باشی و با همسرت همسفر باشی تا بهشت...
                                               رفیق همیشگیت: ملیحه سادات

خوشبخت باشید! این یک دستور است!!

 

پ.ن: سعیده یعنی خوشبخت، این نام استعاره ای از همه دختران مهربان ایرانی است هر کس دلش خواست این نامه را خطاب به خودش بخواند...
  



نوشته شده در پنج شنبه 91 خرداد 25ساعت ساعت 9:10 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

از همون اول که سوار اتوبوس شدم داشتن پچ پچ کنون به من نگاه می کردند شصتم خبردار شد هر چی هست راجع به منه، یهو یکیشون بلند شد و گفت بفرمایید حاج خانوم و بعد سه تایی زدن زیر خنده. منم فوری نشستم سرجاشو گفتم پیر شی مادر! خنده رو لباشون خشک شد اصلا انتظار یه همچین عکس العملی رو نداشتن لابد با خودشون حساب هر چیزی رو کرده بودن حتی دعوا جز این کار من! تو دلم گفتم من خودم ختم روزگارم بد آدمی به تورتون خورد!
از اونجایی که از هر صد نفر از رفیقای من حداقل نود نفرشون بالای نود سال دارن!! بنده با ادبیات مادربزرگانه کاملا آشنا هستم! پس خیلی راحت به دخترخانومی که از جاش بلند شده بود گفتم: کلاس چندی دختر جان؟ وارفتگی تو صورت همشون زار میزد! گفتم الانه که همه اون آرایشایی که از کله سحر مالوندن به خودشون بیاد پایین!
خودشونم فهمیده بودن من صدتا مثل اونا رو میبرم لب دریا و تشنه برمیگردونم!!
جوابمو نداد، گفتم به نظرم سنت زیاد نیست ولی چرا اینهمه رنگ به صورتت مالیدی؟ این کارا واسه پیرزناست واسه هم سن و سالای من که دیگه از ریخت افتادنو باید به زورِ این چیزا، چین وچروکای صورتشونو بپوشونن البته امثال من که از جوونیمون چادری بودیم الانم که پیر شدیم نیازی به این چیزا نداریم!! فک سه تاییشون افتاد! یکیشون مثلا میخواست خلع سلاحم کنه فوری گفت خب پیرزن چرا تو نیازی به این چیزا نداری؟! گفتم خیلی ساده اس دخترم، معامله دو طرفه اس من وقتی هم سن تو بودم واسه خاطر خدا خودمو پوشندم خدا هم عوضش زیبایی ما رو نگه داشت!
گفتم: حیف خودتونو نمیخواین چرا اینطوری مثل عروسک میاین تو خیابون واسه اینکه چارتا جوون بدچش نگاهتون کنن؟ یکیشون گفت: پاشو برو ببینم. دیدم اوضاع داره خط خطی میشه پس صلاح دیدم برای صیانت از آبرو هم که شده قضیه رو فیصله بدم پس خیلی خونسرد گفتم دستت درد نکنه عزیزم خوب شد گفتی فکر کنم باید تو این ایستگاه پیاده بشم(یعنی فکر نمیکردم مطمئن بودم که باید پیاده بشم چون بوی حادثه میومد!) بعد بلند شدمو گفتم خدا شما رو واسه پدر مادرتون نگه داره معلومه بچه های خوبی هستید فقط اگه اون فکلاتونو بپوشید... حرفم هنوز تموم نشده بود که حس کردم الانه که یه اتفاقی بیفته اتوبوس هم ایستاد زود گفتم خداحافظ انشاالله با حجابتون امام زمانو راضی کنید؛ قبل از اینکه بخوان هر عکس العملی نشون بدن از اتوبوس پریدم پایینو در رفتم. گفتم خب حاج خانوم حالا یا بقیه راهو پیاده برو یا وایستا اتوبوس بعد، دیدم ما که تو جوونیمون با خدا خوب تا کردیم لابد الان پاهامونم سالمه! پس هلکو هلک بقیه راهو پیاده رفتم... هَی نوش جون حاج خانوم تقلبی! 
 حالا پیاده شدم و اومدم تو کار حساب کتاب که کار درستی کردم یا نه اما آخرشم به نتیجه نرسیدم که اصلا این کار تو پرونده اعمالم ثبت شد یا کلا موند یه شصت هفتاد سال دیگه ای که حاج خانوم بشم بعد!!!
راستی دختره آخرشم نگفت کلاس چنده!!!  



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 10:10 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

من از آن روز که به تو دل دادم... عهد بستم در تمام کارهایم به تو اقتدا کنم... حتی در عاشق شدنم!!

همین است که حالا تار و پود من بر « علی » عاشق است...

بانو!

مرا به کنیزی بخر... تو را به عشق نابت سوگند...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 7:48 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

سال هفتم هجرت، دویست کیلومتری شمال غرب مدینه، واقعه ای به نام « خیبر »:

بسم رب علی...

خیبر مجموعه ای بود مرکب از هفت قلعه محکم واقع در شمال غرب مدینه و در تصرف یهود.
.
.
پیامبر گرامی اسلام سپاهی تدارک دیده است برای « فتح خیبر »...
گر چه روزهای نخستین جنگ به نفع مسلمانان پیش می رود، اما یهود مجهزتر و آماده تر از آن است که به راحتی خیبر را رها کند!
پیامبر لشکری به سرکردگی « اولی » برای فتح خیبر می فرستد... اما لشکر نرفته، پشت به میدان... و جلوتر از همه فرمانده، م...ی...گ...ر...ی...ز...د!!
پیامبر لشکر را دوباره سامان می دهد و اینبار « دومی » جلودار می شود...
و باز...
لشکر از میدان گریخته است و فرمانده و سپاه به جان هم افتاده اند و هر یک دیگری را متهم می کند به ف...ر...ا...ر... و البته ت...ر...س...!
دیدن این صحنه برای قلب مهربان پیامبر سخت است... اندوهی بر دلش می نشیند و شب را با غم به سر می برد...
.
.
فقط خدا می داند آن شب در خیمه گاه پیامبر، در خلوت ملکوتیش چه گذشت... فقط خدا می داند برادرش جبریل امین تا صبح برایش از عرش چه خبرها آورد... فقط خدا می داند چه بر دلش وحی شده بود که صبحگاهان پیش از خورشید ِ آسمان، نگاه او طلوع کرد و سر از خیمه گاه برآورد:
« امروز این پرچم را به دست « مردی » می دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند، آن « مردی » که حمله افکن است و فرار نمی کند.»...
حالا تمام لشکر انگار مرد شده اند!!... گردن ها بالا رفته اند و دست ها برای گرفتن پرچم دراز شده اند!!
اما! نگاه پیامبر میان آنهمه مدعی در پی کسی است که ادعایی ندارد اما همیشه از همه مردتر است*: « علی » کجاست؟
- به چشم درد مبتلاست یا رسول الله
سلمان و ابوذر با اشارت پیامبر می روند تا « مرد » را، تا « علی » را بیاورند...
پیامبر دعایی می خواند و درد از چشم ِ مردانه ی « علی » می رود...
حالا پرچم روی دستان « علی » است... « مرد » ی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
چقدر این پرچم برازنده « علی » است... پرچمی که قرار بود در دستانی بچرخد که خدا آن دست ها را دوست دارد، چه شکوهی می دهد این دست ها به این پرچم...انگار این پرچم را برای « او » ساخته اند... پرچمی که فقط باید به زور بازوانی بچرخد که خدا و پیغمبرش عاشق صاحب آن بازوانند...
بازوی حیدر... چرخ پرچم... نگاه پر از رضای پیامبر...
روح مردانگی در جان لشکر دمیده می شود...
سپاه به فرماندهی « علی » می رود برای فتح خیبر...
.
.
.
یهود هم انگار فهمیده است فرمانده امروز اسلام با فرمانده هان دیروزش فرق می کند!! دیروز لشکر به پرتاب ریگی می گریخت امروز اما انگار خبرهایی است!!
یهود هم انگار فهمیده است فرمانده امروز اسلام با فرمانده هان دیروزش فرق می کند!! برای همین است که « مرحب » به میدان آمده است...
مرحب... نامش هفت قلعه را می لرزاند... مرحب خیبری... پهلوان نام دار یهود... یل یکه تاز خیبری...
نعره می زند و رجز می خواند و رعب می ریزد میانه لشکر،
قد علمت خیبرانی مرحب    شاکی السلاح بطل مجرب   اذالحروب اقبلت ملتهب...
یهود پوزخند می زند، حتی نام مرحب لرزه دارد!!... کسی جرات میدان نخواهد داشت...
اما! فرمانده اسلام خودش رجز خوان پیش آمده است...
انا الذی سمتنی امی حیدرة    کلیث غابات شدید قسورة   اکیلکم بالسیف کیل السندره...
.
.
.
جنگ حتی آنقدر طول نمی کشد که مرحب رجز خواندنش طول کشید!! با دو ضربت ذوالفقار پهلوان یهود به خاک می افتد...
یهود که اصلا انتظار این صحنه را نداشت به درون قلعه می گریزد و در قلعه را می بندد تا مبادا مسلمانان وارد شوند...
.
.
.
حالا وقت آن است که خدا تمام ملائک را روی طاق عرش بنشاند تا در سکوت محض فقط تماشای زمین کنند... خیره در « علی »...
حالا وقت آن است که بازوی حیدر، به نیروی خدایی در از قلعه برکند... حالا عرش به یکباره قیام می کند... حالا سکوت آسمان شکسته می شود، حالا تبارک است که از عرش می بارد... حالا ملائک فوج فوج برای بوسه زدن بر بازوی حیدر هبوط می کنند در زمین...
حالا حیدر در قلعه را از جا می کند و خیبر به  « دست علی » گشوده می شود، همان دستی که خدا و پیغمبرش صاحب آن دست را عجیب دوست دارند...
حالا پیامبر تکبیر می گوید... تبسم می کند... هزارباره به داشتن ِ « علی » اش فخر می کند... حالا خدا هم به علی مباهات می کند... حالا خدا هم هزار باره به خاطر علی به خودش دست مریزاد می دهد: تبارک الله احسن الخالقین...
.
.
.
حالا « علی » لب می گشاید تا قلعه های آسمان را، تا عمق قلب پیامبر را فتح کند:
« به خدا سوگند در قلعه را به نیروی جسمانی از جای نکندم، بلکه به نیروی رحمانی آن را کندم. »...
همین که همه چیزت را از خدا می دانی، همین که هیچ چیز را از خودت نمی دانی، حتی زور بازویت را... همین است که خدا را بیشتر عاشق تو می کند « علی »...

*برگرفته از فرازی از خطبه37نهج البلاغه: در مقام حرف و شعار، صدایم از همه آهسته تر بود؛ اما در عمل برتر و پیشتاز بودم.

جانم فدایت یا امیرالمومنین

 
پ.ن: ایام خیبرگشایی حضرت حیدر بر شما مبارک. (به روایتی که من دیدم این روزها ایام جنگ خیبر است و 24رجب روز فتح خیبر.) به نظر من این روزها باید جشن به پا کرد...
پ.ن: تا به حال چند بار به سجده افتاده ای به خاطر داشتن ِ « علی » مردی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین...
پ.ن: در حدیثی دیدم فضائل نوشتن از « امیر » را... اجر این نوشته تقدیم به هر کس – حی یا میت!_ که ذره ای محبت « علی » توی دلش باشد...




نوشته شده در سه شنبه 91 خرداد 23ساعت ساعت 4:1 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

حالا تا مدتها هر کدام از قرآن های مسجد را که بردارم لابه لای ورق هایش تکه های کاغذی است که سوره ها را نشانه گذاشته اند: انعام، اسراء، کهف، لقمان... حالا با هر تکه از این کاغذها دل من تکه تکه می شود...
گوشه تمام صفحه های440 و 562 هم تا خورده اند...  حالا با هر گوشه ی تا خورده ای دل من هم تا می خورد و تنگ می شود... تنگ ِ این صفحه ها...
حالا تا مدتها جای آب روی خشتهای مسجد می ماند، آبی که از شیر مخزن روی خشت ها ریخته است... حالا تا وقتی جای آب روی این خشت ها بماند جای آب روی صورت من هم می ماند... جای آبی که از دلم می ریزد!!
حالا دوباره آهنگ میله و  خشت توی گوش هایم می پیچد... این صدا بی قرارم می کند... دارند داربست های صحن را جمع می کنند... حالا من هر لحظه دلتنگ تر و دلتنگ تر می شوم...
ت...م...ا...م... شد...
تمام شد... حالا یکی باید بیاید بلندم کند و مرا از مسجد بکند!!
تمام شد...
 کاش به جای سه روز سیصد روز بود...
آه خلوتِ من!...
ت...م...ا...م... شد...
کاش به جای سه روز سیصد روز بود... اخر با اینهمه حرفی که برای تو دارم سه روز برای من خیلی کم است!!
 دل ِ من درد گرفته... فکر کنم خیلی تکه تکه شده باشد!! فکر کنم تکه های دلم را گم کرده ام... شاید جلوی ایوان، شاید توی رواق ها یا توی صحن... شاید بین مناجات امیرالمومنین، شاید پای آن منبر، شاید لای صفحه های مفاتیح، شاید شب آخر...
وای از شب آخر و دعای توسل  و روضه عمه...
و...ا...ی از دل ِ من... عجیب بهانه می گیرد... بچه بدی است! باز از من اعتکاف می خواهد...
 وای دلم تنگ است...
 زود تمام شد... برای من خیلی کم بود خیلی کم...
 خدایا! من اعتکاف 365روزه می خواهم... سه روز خیلی کم بود خیلی...
تمام شد...


پ.ن:نشانه گذاری سوره های اعمال ام داوود
پ.ن: سوره یاسین و تبارک در قرآنهای عثمان طه صفحه 440 و 562 هستند، نمازی که در این سه شب خوانده می شود بعد از حمد باید یاسین و تبارک و توحید را خواند و تقریبا همه گوشه این صفحه ها را تا می زنند تا موقع خواندن نماز بتوانند راحت از روی قرآن این دو سوره را بخوانند.(شب اول دو رکعت، شب دوم چهار رکعت و شب سوم شش رکعت به همین شکل خوانده می شود.)
پ.ن: مخزن آبی که موقع افطار و سحر معتکفین از آب آن برای نوشیدن استفاده می کنند.
پ.ن: دوش مرا حال خوشی دست داد... پس اسم تک تک شما را گفتم و دعا کردم: عطریاس، قاصدک، شاپرک، دوستدار علمدار، کیمیای ناب، یاس بهشتی، مجتبی،استاد معزی، مهندس افشار، هور، سکوت خیس، سائل الشهدا، مهدیه(لیدر هور)، عمار، بچه های برای لیلی، تمام دبیران مجله، هلوع، میرزا، انسان جاری،تبسم بهار، بر و بچه های ارزشی، سحر، فائزه، لنگه کفش و ... (امیدوارم حین تایپ کسی از قلم نیفتاده باشه ولی مطمئنم حین دعا هیچ کس از قلم نیفتاد) آخر هم گفتم هر کس که به وبلاگ ما سر زده از روز اولی که این وبلاگ راه افتاده تا الان چه پایه ثابت ها چه اونهایی که فقط یک بار اومدن و رفتن، همه و همه خصوصا اونهایی که این روزها بیان و مهمون ما بشن.... خلاصه هیچ کس از قلم نیفتاد هیچ کس، هیچ کس از قلم نیفتاد، هیچ کس...
هم برای دنیایتان دعا کردم و هم آخرت ( از آمرزش و رحمت و مغفرت بگیرید تا پول و دنیا و مادیات!!) و هم برای قلم هایتان و هم برای وبلاگهایتان (قلم و وبلاگ: اخلاص، برکت، خدمت به اسلام)
پ.ن: دامن امیرالمومنین رو سفت بچسبید و رها نکنید... ما نمی فهمیم عجیب مولایی داریم عجیب...عجیب مولایی داریم عجیب...عجیب خدا عاشق این آقاست عجیب.... این باشه سوغات من از اعتکاف برای شما
پ.ن: دوستان چند روزی از محضرتون خداحافظی می کنم. انشاالله در اولین فرصت برمی گردم و آپ می کنم. فعلا حلالم کنید و برام دعا کنید.
یا علی... خیلی التماس دعا... فعلا خدا نگه دار
پ.ن: ....



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 17ساعت ساعت 11:47 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

تو از دنیا و تمام نامردمی هایش، تو از دنیا و تمام داغ هایش، تو از دنیا و تمام مصیبت هایش، تو از دنیا و تمام پستی هایش...

و دنیا از تو و تمام صبوریهایت، از تو و تمام خطبه خواندن هایت، از تو و تمام خم نشدن هایت، از تو و تمام بزرگی هایت...

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

چشم هایت را می بندی و تمام سال ها از خاطرت می گذرد...

سال های تلخی که با رحلت جدت شروع شد...
چادر خاکی و سیلی و آتش و مادر...
چاه و یکگی و غربت و پدر...
نامردی و پاره های جگر و جنازه ای غریب و برادر...
نینوا و عطش و آه و عباس و حسین...
ح... س... ی... ن...

 سلام علی قلب زینب الصبور...

بغض هایت را فرو می خوری و دوباره چشم روی چشم می گذاری...

پیامبر را می بینی و مادر و پدر و برادرانت... با هزار و یک تبسم برایت آغوش گشوده اند دلت می خواهد دیگر چشم هایت دوباره گشوده نشوند... تو هم تبسم می کنی و دلتنگی است که از نگاهت می بارد...

باز چشم هایت را روی هم فشار می دهی تا دوباره تکرار شود این رویای شیرین...

آسمان روشن و باز تاریک می شود به پای باز و بسته شدن این چشم ها...

دوباره چشم هایت را می بندی... آسمان غرق شب می شود... تمام دلتنگی هایت آرام می شود... اینبار دیگر تمام فراق ها تمام می شود...
فراق پیامبر...
فراق مادر...
فراق پدر...
فراق برادر...
فراق حسین...
دیگر چشم هایت، آن چشم های عاشق و بی قرار هرگز گشوده نمی شود...

هم تو از دنیا رها می شوی و هم دنیا از تو...

پ.ن: امان از دل زینب س امان، امان از دل زینب امان...
پ.ن: عمه جان...
پ.ن: این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز آخرین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم  شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها ... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن: اعتکاف دارد تمام می شود... دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 17ساعت ساعت 6:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin