ساعت یک و نیم آن روز

اول نوشت: این نوشته را فقط خودم می فهمم و البته آنهایی که پای قیدار فهمشان بیجک گرفته باشد!

 هر چه علی تو عالم هست، هر چه حیدر تو عالم هست، هر چه صفدر تو عالم هست، اعتقاد کن هر چی اسم مشدی هست تو عالم، باید یک داش اولش اضافه کرد... اگر یک رضا باشد تو عالم که قرار باشد اولش داش اضافه شود خودتی داش رضا، خود ِ خودت.
ما که کسی لنگ جلومان نمی اندازد و بیرون گودیم، ما ذوب آهن اصفهان هم که بشویم نعل اسب اهل قلم –البته از نوع متعهدش
  J 
 - هم نیستیم اما بعضی جاها فهممان خوب بیجک می گیرد!
 قلم ها هم بو دارند...
بعضی قلم ها ته شان جان دارد! – من از چیزهایی که ته شان جان دارد خوشم می آید- بعضی قلم ها ته شان جان دارد! بو، دارند، بوی کتاب کهنه در ملات تازه، بوی زغال سنگ شمشک در آجر، بوی آبگوشت هر روزه ی تغار، بوی خاک خیس خورده از آب پاشویه ی سید در لنگر پاسید، بوی دود آتش میان خاک باران خورده، و بوی مَرد وقتی غروب به غروب اول با کارگرهای سنی حساب صاف می کرد و «حق، حق» می گفت...
اما بعضی قلم ها، بودارند! بوی قلوه سنگ رودخانه، بوی نفت سیاه بی صاحبی که دست پسر افتاده، بوی نان و پنیر کپک زده ای که صاحب کارهای دیگر نمی دادند، بوی عفن عرق پا در چکمه ی بلند پدر در همه زمین های مرغوبی که صاحب کارها مجبور بودند از بنیاد پدر و پسر بخرند...
بعضی قلم ها برای گاراژ شاهرخ قرتی خوبند نه برای هیئت ارباب، کاغذی را که خط خطی کرده اند اگر بزغاله های هیئت بخورند گوشتشان حرام می شود و همین است که تا نیم ساعت شلتون و هاشم ها باید دور حیات عمارت بدوند و دنبال بزغاله هایی باشند که رستاخیز ِ این قلم ها را به نیش کشیده اند!!
اما حاصل ِ بعضی قلم ها را باید که قاتی کنیم با ملات و بریزیم توی پی، تا کار عمری شود!! بعضی قلم ها از جنس نَفَسند!! حتی گاهی لازم است صاحب قلم را –صاحب نَفَس را_  ببری سمت پی خشک نشده تا ناغافل پایش فرو رود در ملات و جای پایش بیفتد روی بتن خشک نشده! بعد نگذاری احدالناسی دست به این نقش بزند تا خودش را بگیرد، تا بشود قدم گاه ِ صاحب قلم –صاحب نَفَس- بعضی قلم ها از جنس ِ قدمگاهند! تبرکند و نورانی...
بعضی قلم ها از جنس نقشند! نقشی را که انداخته اند روی پلاکی برنجی همیشه باید یا جلوی نگاهت باشد یا روی سینه ات! پلاک برنجی «یارب نظر تو برنگردد»شان همیشه باید آویخته باشد یا جلوی چشم یا روی سینه!
داش رضا!
قیدار را خواندم، انگشتری فیروزه ای بود که بوی بهشت می داد بس که خوش رنگ بود. قلمت انگار به عشق، فیروزه می دهد به معمار برای بی حساب شدن در قبل گودی که به عشق ساخته! می دانم گرفتی! پاک ِ پاک، خودت ختم ِ فهمیده هایی. این را به جد گفتم! فقط ترکیب جمله اش شد شبیه قواره ی حرف های شلتون! و گر نه هر کس تو را بشناسد داش رضا! وقتی من می گویم ختم فهمیده هایی فقط می گوید: «حق، حق!»
قلمت بو، دارد! بوی کتاب کهنه در ملات تازه، بوی زغال سنگ شمشک در آجر، بوی آبگوشت هر روزه ی تغار، بوی خاک خیس خورده از آب پاشویه ی سید در لنگر پاسید، بوی دود آتش میان خاک باران خورده، و بوی مَرد وقتی غروب به غروب اول با کارگرهای سنی حساب صاف می کرد و «حق، حق» می گفت...
 قیدار را خواندم، ته اش جان داشت، مثل دلیجان، مثل شهلا جان!...
قلمت ته اش جان دارد! من از چیزهایی که ته شان جان دارد خوشم می آید!
داش رضا! مرامت قیداری است! این را از قیدارت فهمیدم! پس می شود تو را رضاخان هم خطاب کرد! نکند امیر خانی که می گویند برای همین است رضا خان؟!
اما رضاخان می شود شبیه اسم پدر که مجسمه ی سنگی پسرش میان میدان بیست و چهار اسفند عاقبت زمین خورد! لابد امیرش را برای همین اضافه کرده اند تا رفع شباهت شود با اسم نالوطی ها!
داش رضا امیرخان! مرامت قیداری است...
قلمت ته اش جان دارد...
قلمت بیمه ی جون.
قیدار حالی داد به ما!

قیدار

طلانوشت: ارباب فقط یکی است تو عالم...

پ.ن: کتاب هایی که ته شان جان دارد را مداد به دست می خوانیم! یک مداد طوسی! بدنه اش مثل فردوسی طوسی است و خودش مثل شلتون سیاه! با این حساب می شود قاطی جماعت سیاه و سفیدهاش کرد!! مدادمان نباشد کتاب خواندنمان نمی آید! گاهی زیر جمله ای خط می کشیم و گاهی رونوشت برمی داریم و گاهی با اعتماد به نفس حاشیه و تعلیق می زنیم!! همه ی کتاب هایی که ته شان جان دارد را با این مداد می خوانیم! هر کتابی نه! فقط جان دارها را!!
داش رضا! قیدارت پیش ما خَعلی حرمت داشت که با این مداد تا جان ِ تهش رفتیم!

آخر نوشت: کتاب های داش رضاامیرخانی را هر کجا گیر آوردید بخوانید! قیدارش را حتما و حتما بخوانید البته به شرطی که با فهم بیجک شده بخوانید خیلی حرف دارد با مرام!

آرزو نوشت: کاش نوشته ام را بخوانی داش رضا...

تذکر: یکی دیگر از کتابهای این نویسنده ی عزیز در این وبلاگ معرفی شده برای آشنایی با داستان سیستان این لینک را ملاحظه بفرمایید



نوشته شده در سه شنبه 91 مرداد 31ساعت ساعت 3:27 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

می خواهم جشن بگیرم... باید تمام خانه را آینه بندان کنم... هزار آینه ی تو در تو که هر کدام مهر مرا هزار بار بیشتر نشان دهد و نگاه تو را هزار بار زیباتر...
باید گلاب بیاورم، عِطر و عنبر و مشک...
شاخه های یاس را باید میان آینه ها تاب دهم، می خواهم جشن گیرم... یک جشن تمام عیار...
باید یک عالمه میهمان دعوت کنم: تمام کبوتران روی بام مسجد، تمام گنجنشک های روی شاخ انار، تمام شانه به سرهای میان باغ، تمام آفتابگردان ها، تمام گل های به، تمام گلدان ها و تمام ِ لطافت نسیم... و صد البته تمام این فرشته ها که این روزها صدای بال هایشان، سحر را پر از موسیقی می کند...
هدیه ام را لای سرخی ِ رزها پنهان کرده ام و گذاشته ام میان درخشش آینه ها...
نمی دانی اینجا چه شوری به پاست، پرواز کبوتران، غوغای گنجشک ها، رقص آینه ها، تاب خوردن های شاخه ها توی دست های مهربان نسیم...
اما! یک اتفاق!... نسیم می وزد و برگ گل کنار می رود... وای! نه!! می خواستم خودت بازش کنی!! برگ گل کنار می رود و هدیه ام برای همه هویدا می شود...
«یک شاخه یاس که رویش نوشته ام خدایا دلش را لبریز کن از مهر حضرت یاس _
سلام الله علیها_»
تمام میهمان ها از هدیه ی من پر از شوق می شوند... کبوتران بال می زنند،آفتابگردان ها لبخند... گنجشک ها پر از شور، همهمه می کنند و شانه به سرها با ایشان همراه.... فرشته ها هم یک عالمه آمین می ریزند پای شاخ یاسی که برایت هدیه آورده ام...
در و دیوار خانه پر از آینه است، پر از مهر ... بوی یاس و گلاب پیچیده است... میهمان ها همه امده اند.... هدیه ی من هم که باز شده است... همه چیز برای یک جشن تمام عیار آماده است... اینجا فقط جای خودت خالی است...
.
.
.
عطر یاس ! برایت جشن تولد گرفته ام... با یک دنیا آرزوهای قشنگ... بیا!... بیا شمع هایت را فوت کن...
عطر یاسم! تولدت هزاربار ستاره باران...

تولدت مبارک


پ.ن: تقدیم به خواهر عزیزم عطریاس که تولدش تو ماه رمضون بود، و من اون موقع اینجا نبودم ولی این متن رو همون ایام ماه مبارک براش نوشتم...
پ.ن: معمولا تقدیم رو اول متن مینویسند... ولی خواستم تا آخرش بخونی بعد بفهمی برای تو نوشتم
 JJJ
پ.ن: دقیقا اول اذان مغرب نوشته ام تکمیل شد... برای تو و تمام رفقای مجازی دعای مخصوص کردم....
پ.ن: چهل سالگیت مبارک عزیزم
J



نوشته شده در دوشنبه 91 مرداد 30ساعت ساعت 3:46 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

این روزها انگار در آسمان خبرهایی است...
همهمه ی بال ملائک، سپید در سپید میانه ی زمین و آسمان غوغا به پاکرده...
از بهشت عنبر آورده اند، گل و عطر و ریحان... تمام ِمسیر آسمان تا زمین را با عنبر و مشک ِ بهشت شسته اند و با گل و ریحان ِ جنت زینت داده اند...
طبق طبق لطف و رحمت خداوندی است که روی زمین جوانه می زند و گل می دهد...
ملائک را هر کدام فرمانی آمده است... گروهی مامور به بستن دهانه های دوزخ و آرام کردن ِ نعره های هَل مِن مَزید... گروهی مشتاق به گشودن دروازه های جنت و پراکندن ترنم  ِ اُدخُلوها... عده ای مامور برای به بند کشیدن ِ شیطان... عده ای لبریز شوق و تبسم، مامور ِ ارمغان...ارمغان هایی از جنس آسمان...
میهمانی عزیز در راه است...
صدای قدم هایش قلب ِ آسمان را از جا می کند...
نسیم ِ بهشت می وزد... عطر رحمت می آورد و مژده ی مغفرت...
لبریز ِ رحمت، سرشار ِ لطف، میهمانی عزیز در راه است...
صدای قدم هایش می آید...
برخیز... با تمام ِ وجود قیام کن... با ذره ذره وجودت به میهمان ِ بهشتی ات سلام بده...
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه...
سلام بر تو ای رمضان... ای ماه بزرگ خدا...
سلام بر تو ای گرامی ترین همنشین و ای بهترین ماه در ایام و ساعات...
سلام بر تو ای ماهی که بهانه ی اجابتی برای تمام گره های کور...
سلام بر تو ای مونس ِ سراسر آرامش و الفت...
سلام بر تو ای ماهی که از فرط ِ عظمتت، روزهای دیگر سال را با تو رقابتی نیست...
سلام بر تو ای منادی رحمت و برکت و مغفرت و لطف...
سلام بر تو ای  رحمت جاری که رخت ِ آلوده ی گناه را در زلال وجودت می توان شست...

برخیز... با تمام ِ وجود قیام کن... با ذره ذره وجودت به میهمان ِ بهشتی ات سلام بده...
سلام بر تو ای رمضان... ای ماه بزرگ خدا...

میهمانی خدا

پ.ن: متن برداشت آزادی است از خطبه شعبانیه پیامبر گرامی ص
پ.ن: متن ِ سلام ها برداشت هایی از دعای 45 صحیفه ی سجادیه است.
پ.ن: دوستان در ایام ماه مبارک رمضان دعای 44 و 45 و 24 صحیفه رو از دست ندید.
پ.ن: توی این ماه دعاها مستجابه... دعا برای آقامون فراموشتون نشه...
پ.ن: دعای ابوحمزه ثمالی رو حتما حتما بخونید. اگر سخته که یک روزه بخونید چند قسمتش کنید و چند روزه بخونید. روی بند بندش فکر کنید معرکه است... اخر ِ مناجاته:)
پ.ن: دوستانی که تو پیام رسان قرآن به عهده گرفتن خوندن هر روزش یادشون نره
  J

پ.ن: دعای عهدتون هم فراموش نشه
J
پ.ن: در ایام ماه مبارک بنده دیگه در پیام رسان و وبلاگستان حاضر نخواهم شد. دوستان عزیز و مومن و باصفایم از محضر همه شما عزیزان طلب حلالیت می کنم و عاجزانه التماس دعا دارم، سحرهای ماه مبارک، دم افطار و شبهای قدر ما رو از دعای خیر فراموش نکنید. حتما و قطعا برای تک تک شما عزیزان دعا خواهم کرد.
پ.ن: پیشنهاد میکنم دوستان برای بهره بردن از ماهی که نفس به نفسش غنیمته کمی از حضورشون در فضای مجازی کم کنند.J
حلال بفرمایید... شدیدا التماس دعا با غلظت خیلی بالا
L
خداحافظ رفقا...
L



نوشته شده در سه شنبه 91 تیر 27ساعت ساعت 3:24 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

تابستونه و فصل سفر و سیر و سیاحت، ساک و چمدونای سفرها بسته است و همه دارن خودشونو آماده می کنن تا با گردش و تفریح و تنفس تو هوای پاک، حسابی از خجالت ریه های دودخوردشون در بیان، انشاالله که سفرهاتون بی خطر و پر خاطره باشه.
یادتون نره جاده دنیا لغزنده اس، هر جا میرید حتما زنجیر چرخ اخلاص و جعبه ابزار ایمان همراهتون باشه.
راستی این توصیه های ایمنی هم یادتون باشه:
سفر نباید فقط برای خوش گذرونی باشه، طبیعت یه میدونه برای تفکر:
إلی السماء کیف رفعت و إلی الارض کیف سطحت
و یتفکرون فی خلق السماوات و الارض

اگه برای سفر به یه جای تاریخی میرید فکر کنید آدمهایی که اینو ساختند کجا رفتند؟! چی شد عاقبتشون؟!
سیروا فی الارض ثم انظرو کیف کان عاقبة المکذبین
اگه به طبیعت میرید و از زیبایی اون لذت میبرید این توی ذهنتون باشه: وقتی آفریده اینهمه زیباست، آفریننده اش باید چقدر زیبا باشه؟
حالا همین پروردگار زیبا حتما زیبایی ها رو دوست داره، پس از چهره ها خندانشو دوست داره و از کارها خوبشو!
توی سفر با همسفراتون خوشرو باشید، این حدیث پیامبر گرامی رو جلوی ماشینتون نصب کنید، یا حداقل توی ذهنتون داشته باشید:
«المؤمن دائم التبسم»
حتما و حتما یه سفر برای خودتون و خانوادتون ترتیب بدید حتی اگه به هیچ وجه امکان سفر حتی تا پارک بغل خونتونم ندارید لااقل توی خونه یه اردو در خانه ترتیب بدید مثلا برید رو پشت بوم چادر بزنید!! یا توی حیاط آتیش روشن کنید، یا که حداقل کنار گلدوناتون شام بخورید!!
وسیروا فی الارض...
و حرف آخر اینکه:
وقتی میدونی با کی هستی فرقی نمیکنه کجا باشی. هر جا هستی؛ با خدا باشی رفیق.

سفر با طعم خدا



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 18ساعت ساعت 2:23 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

همیشه فصل انگور که می شود حسی غریب دائم توی دلم می چرخد...
نگاه دانه های زمردین انگور که می کنم یک خاطر ِ شریف توی دلم زنده می شود...
حتی خطوط کتابم را یادم هست، عکس ساده و بی آلایشش را الان جلوی نگاهم دارم می بینم. چقدر تا عمق وجودم رفت، داستانی که توی کتاب تعلیمات دینی سوم ابتدائی ام نوشته بود. در همان عوالم کودکانه ام چقدر غصه دار شده بودم برای «پیامبر»... برای پاهای خونینش، برای تن ِ زخمی اش... چقدر به خشم آمده بودم از مردمی که پیامبر را با سنگ زدن از شهرشان بیرون کرده بودند.
و چقدر شیرین نوشته بود گفت و گوی عداس و پیامبر را...
محبت پیامبر در دل عداس افتاد... دلش به حال پیامبر سوخت، او را به سایه دیوار باغ برد و برایش طبقی انگور آورد...
پیامبر با یک دنیا محبت و لطف از عداس تشکر کرد، بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دانه های شفاف انگور را آرام در دهانش گذاشت...  
- نامت چیست؟  - عداس...
- اهل کجایی؟  - یمن...
- یمن، سرزمین برادر من بنیامین...
– تو مگر بنیامین را می شناسی؟!...
عداس از دین و آیین او پرسید و پیامبر با او از اسلام گفت...  و آخر  عداس شیفته ی پیامبر شد و  همانجا اسلام آورد و پیامبر خوشحال از مأموریتی که در آن توانسته بود یک نفر را مسلمان کند به مدینه بازگشت...
داستان ِ عداس برای من از آن داستان های ماندگار بود، از آن داستان هایی که برای همیشه برایم ماند، از همان سالی که خواندمش تا نگاهم به انگور می افتد یاد ِ پیامبر می افتم و داستان عداس!
نگاه ِ دانه های شفاف و لعل گونه ی انگور که می کنم انگار لابه لای سبزی ِ دانه های انگور کسی نشسته و برایم قصه ی عداس می خواند...
.
.
.
می دانم پاهایت مجروح است و تنت خسته... مجروح شده ای از سنگ گناهان ِ ما، خسته ای از بدی های روز و شب ما...
می دانم خسته ای و مجروح...
محبتت به دلم افتاده...
یک طبق انگور گرفته ام روی دستهایم و نشسته ام زیر سایه ی دیوار ِ سنگی دلم!...
می شود از کنار ِ من گذر کنی؟! آن وقت من تو را میهمان کنم!
بیایی و کنار ِ من بنشینی و قصه ی عداس تکرار شود؟!
من طبق انگور را می گذارم پیش ِ تو...
بسم الله بگو و با نگاهت دانه های انگور را غرق نور کن...
آن وقت تبسم کن تا قصه آغاز شود...
- نامت چیست؟ - ملیحه...
- اهل کجایی؟   - ایران...
- ایران، سرزمین ِ یاور ِ من سلمان...
- شما مگر سلمان را می شناسی؟!...
بگذار از دین و آیینت بپرسم... بگذار شیفته ات شوم... بگذار به دست تو مسلمان شوم...
آن وقت تو خشنود از کنارم بلند شو... نه! آخر قصه را یک جور دیگر می خواهم تمام کنم! از کنارم بلند نشو، می شود برنگردی مدینه؟ می شود همیشه همینجا کنارم بمانی؟!
اصلا آخر قصه را تو تمام کن، هر جور خودت می خواهی، الان اما فقط بیا تا شروعش کنیم...
فقط تبسم کن تا قصه آغاز شود...
.
.
.
کنارم بنشین تا به دست ِ تو مسلمان شوم...

باغ انگور

پ.ن: فکر کنم خودم خیلی شیرینتر از کتابم داستان عداس رو گفتم:دی... باید برم تو کار تدوین کتب درسی!!



نوشته شده در شنبه 91 تیر 17ساعت ساعت 7:31 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بلا بزرگ شده است و پرده ی مصیبت بر ما سایه افکنده...
پرده ها دریده و امیدها قطع گشته...
زمین با تمام بزرگیش بر ما تنگ آمده است و آسمان بر ما بخیل گشته...
.
.
.
چند نفرمان این را درک می کنیم؟! چند نفرمان حقیقتا می فهمیم؟!
قصه این است تا ما نفهمیم بلازده ایم، تسکینی برای مصیبت هایمان نخواهد آمد...
تا امید ما از غیر قطع نشود، تا ما دل در پی یاری ناچیز این و آن داشته باشیم، امید حقیقی نخواهد آمد...
تا ما نفهمیم زمین و آسمان بی او نه خیری دارد و نه سخاوت، مایه ی برکت زمین و زمان نخواهد آمد...
حرف تازه ای نزدم، همان «الهی عظم البلا»یی بود که هر روز می خوانیم... اما حیف که فقط می خوانیم...
این دعا هر روز تازیانه ی بیداری بر ما می زند...
هر روز سر بر دیوار سنگی دل ما می کوبد و فریاد می زند دنیا بی او یعنی مصیبت عظمی...
هر روز با هزار درد و آه بر امیدهای واهی ِ ما افسوس می خورد...
هر روز با ما از بخل زمین و آسمان می گوید و بانگ می زند بی چارگی مان را...
هر روز در گوش مان می خواند قصه نافرمانی مان را و تکرار می کند «فرضت علینا طاعتهم» را شاید بفهمیم تا مطیع نفسیم و سرکش ِ مولا فرجی نخواهد شد...
هر روز با ما می گوید نفهمیدن هایمان را...
نمی فهمیم پاسخ ِبی چاره گی هایمان فقط اوست: الغوث الغوث الغوث...
نمی فهمیم نجات تمام درماندگی هایمان فقط اوست: ادرکنی ادرکنی ادرکنی...
که اگر می فهمیدیم همان آن و ساعت به فریادمان می رسید: الساعة الساعة الساعة... العجل العجل العجل...
کاش بفهمیم که دنیا بی او یعنی مصیبت عظمی...
کاش بفهمیم...

که اگر بفهمیم او خواهد آمد...

اللهی عظم البلا

 


 




نوشته شده در پنج شنبه 91 تیر 15ساعت ساعت 11:16 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

گله دارم... گله دارم... چرا؟ چ... ر... ا...؟!
بچه که بودم همه گفتند کودک است بگذارید خوش باشد... خوش بودم، همه ی بچگیم را خوش بودم...
 چرا در زمین خوردن های کودکانه ام کسی نگفت « یا مهدی » بگو و بلند شو؟! چرا در الفبا آموختنم کسی نگفت الفبای زندگیم تویی؟! چرا در شادی های بچه گانه ام کسی تو را شریک من نکرد؟! چرا در پاسخ کنجکاوی هایم کسی تو را جواب من نکرد؟!
چرا ابتدائی و راهنمائی ام فضای بی تو بودن بود؟ چرا هشت سال رفتم و آمدم و فقط آموختم که تو دوازدهمین هستی... همان دوازدهمینی که هر وقت شمردم نبود! که هر وقت حضور و غیاب کردم غیبت خورد؟!
چرا همه گفتند نوجوان است بگذارید مستقل باشد؟! چرا به من نیاموختند که استقلال من به زیر پرچم بندگی توست؟!
چرا دبیر جغرافیم همیشه از تبت گفت و از دماوند، از آفریقا و آسیا و هرگزم نیاموخت موقعیت جغرافیایی ذی طوی؟ هرگزم نگفت از جزیره ی خضراء و هرگز نگفت از بیابان ها و صحراهایی که ما تو را آواره آن ها کرده ایم؟!
چرا دوره ی دبیرستان، نبودنت بیشتر شد؟!  چرا وقتی کتاب شیمی ام را ورق می زدم همه جا نوشته بود الکترون ها دور هسته می چرخند؟! چرا کسی نگفت تمام کائنات گرد تو می چرخند؟! چرا کسی نگفت مرکز آفرینش تویی؟!
چرا وقتی دبیر فیزیکم با هیجان برایم قانون جاذبه می گفت به من نگفت بهانه ی همه جاذبه ها تویی؟!
چرا در هیچ کدام از استدلال های هندسه نتوانستم تو را بیابم؟! چرا هرگز نتوانستم جذر بگیرم نبودنت را؟! چرا وقتی برای کنکور می خواندم کسی نگفت باید تست های عاشقی را صد بزنم؟! چرا وقتی برگه ی انتخاب رشته توی دستهایم بود کسی نگفت رشته ی عشق در دانشگاه تو را برگزینم؟!
چرا هیچ استادی با من از تو نگفت؟! چرا هیچ واحدی از تو ارائه نشد؟! چرا هیچ درسی برای تو پاس نشد؟!
چرا دانشگاه، دانشگاه ِ بی تو بودن بود؟!
چرا مدرکم مُهر تو نخورد؟! چرا زندگیم بی تو سر شد؟!
چرا؟!... چرا؟!... چرا؟!...
من نه از معلمم، نه از دوستانم، نه از مردم... من از هیچ کس گله ندارم... من از خودم گله دارم... از خودم...
چرا هیچ وقت برای تو نبودم؟!... چرا هیچ وقت دنبال تو نبودم؟!
چرا؟! چرا؟!
گله دارم... گله دارم... من از خودم گله دارم... چرا؟!

گله دارم...

پ.ن:هیچ وقت دنبالت نگشتم که حالا ادعا کنم پیدایت نکردم... هیچ وقت برای تو نبودم...
پ.ن:اللهم عجل لولیک الفرج...



نوشته شده در چهارشنبه 91 تیر 14ساعت ساعت 9:41 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

سفره دلم را که برای سال تحویل پیش پای آمدنش انداخته بودم... حالا برای میلادش دوباره چیده امش... سال تحویل ِ ما شب میلاد ِ صاحبمان است...

یک سال دیگر هم تمام شد و تو نیامدی...

هفت سین
امسال را نذر آمدن تو کردم
آینه را شکستم شاید خودبینی ام کمتر شود شاید به انتظار نزدیکتر شوم
 ماهی را به دریا سپردم شاید رهایی او یکی از هزاران زندانی ما آدم ها را از بند غرورمان آزاد سازد جای سنبل گلدان ها را پرازنرگس کردم
 جای شمعدان های آینه را با شاخه های یاس عوض کردم
با سین اول به تو سلام دادم:"سلام علی آل یاسین "
سین دوم:سجاده!  سجاده ام را بازکردم طنین ِ " ایاک نعبدوایاک نستعین" صد مرتبه در قامت نمازم پیچید، شاید دست توسلم به دامان تو رسد...
 ساعت را روی سفره گذاشتم تا ساعت های نیامدنت را شماره کنم تا ساعت آمدنت را ثانیه به ثانیه انتظارکشم
برای سین چهارم خواستم سبدی بگذارم پر از لحظه هایی که انتظارت را کشیده ام پر از لحظه هایی که به یادت بوده ام پر از لحظه هایی که برای تو بوده ام اما شرمنده ام که سبد را باید خالی بر سر سفره بگذارم که اگر در این سبد لحظه ای تنها یک لحظه می بود ...

                                                               تو تا حالا آمده بودی!

 سین پنجم :سرودآمدنت
سین ششم:سبزی بیرق تو
سین هفتم؟؟!!
سلام
سجاده
ساعت
سبد
سرود
سبزبیرق
سین هفتم؟؟
سین هفتم؟!
سین هفتم؟!

سین هفتم، سیمای تو...
آری سیمای تو هفتمین سین سفره هفت سین ماست

بیا که بی تو هفت سین هم معنا ندارد...

آمدنت را منتظرم



نوشته شده در سه شنبه 91 تیر 13ساعت ساعت 7:2 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

حسین سه علی دارد و امّا این علی-علیِ بزرگتر- برایش هم علی است و هم پیامبر!
"علی" پیامبرِ حسین است... راه که می رود، صدای قدم های مهربان پیامبر در گوش حسین می پیچد، حرف که می زند انگار این پیامبر است که صدایش از بهترین روزهای حسین می آید...
حسین بر پیامبر عجیب عاشق بود؛ پیامبر که رفت آرام و قرار نداشت، دلش نبودن پیامبر را تاب نمی آورد... حالا خدا اجر آن همه بی تابیش در فراق پیامبر را داده است: "دوباره پیامبر"
حالا حسین همه آن عشقش به پیامبر را به قامت علی اش بسته است.
.
.
.
عباس چند بار آمده است تا اذن میدان بگیرد، اما هر بار پاسخ یک حرف است: "نه"
برای هر کدام از بنی هاشم که می آیند باز هم پاسخ همین است: "نه"
این بار اما پیامبرِ کربلا آمده است... و پاسخِ بی درنگِ پدر: برو...
برو................ - فتبارک الله احسن الخالقین...-
برو اما پیش از رفتن برای پدر چند قدمی راه برو، تا پدر باری دیگر قامت پیامبر گونه ات را با تمام وجود به تماشا بنشیند.
.
.
.
اسبِ علی یادگار پیامبر است و علی سوار بر این اسب به پیامبر شبیه تر می شود.
علی می رود و قلب حسین از جا کنده می شود...
پیامبرِ حسین به میدان آمده است، نقاب از ماهِ رخش کنار که می رود ناگاه یزیدیان به هم می ریزند:
- خدا لعنتت کند ابن سعد ما را به جنگ پیامبر آورده ای؟!
- من با چشمان خودم پیامبر را دیده ام، مطمئنم این جوان خودِ پیامبر است!
- پیامبر زنده شده است و به کمک فرزندش آمده است! وای برما!
- خدا بکشد شما را پیامبر پنجاه سال پیش از دنیا رفته است، بروید این جوانِ حسین است، مگر رجزهایش را نمی شنوید؟!

علی در میدان است و هنوز کسی جرأت ستیز با پیامبر را ندارد!!
و آخر با برق سیم و زر سپاه بر علی، نه! بر پیامبر حمله می برند...!
.
.
.
اسب های جنگی تربیت یافته اند تا هر گاه سوارشان زخم برداشت او را سوی خیمه گاه بازگردانند؛ اما خونِ علی چشم اسب را بسته است و اسب راه را به غلط می رود؛ لشکر راه باز می کند و اسب در میانه ی لشکر می تازد؛ و هر کس با هر چه به دست دارد بر قامت علی فرود می آورد...!
.
.
.
و این صدای علی است که حسین را از هنگامه ای عظیم آگاه می کند: یا أبتاه علیک منی السلام هذا جدی رسول الله قد سقانی و هذا جدی امیرالمؤمنین...
.
.
.
حسین افتان و خیزان خویشِ خود را بر پیکر پسر می رساند، این جزر و مد قامت حسین حتی لشکریان ابن سعد را به گریه وا داشته!!
... علی از اسب که بر زمین افتاد در دم جان داد...!
دلِ حسین حتی به اندازه جمله ای، به اندازه حرفی، به اندازه نگاهی، حتی برای لحظه ای دوباره ی پیامبرش را دوباره ندید...!
حسین که رسید همه چیز تمام شده بود؛ آینه پیامبر هزار تکه بر زمین افتاده بود...
- فتبارک الله احسن الخالقین... _
پدر خویش را بر پیکر صد چاک پسر می اندازد و صدای گریه اش ولوله یزیدیان را آرام می کند! حسین بلند بلند گریه می کند! الان است که آسمان بر زمین افتد، الان است که پدر کنار پسر جان دهد...
پدر لبانش را به طواف لبان پسر می برد و آرام می شود: یا علی و علی الدنیا بعدک العفا!
.
.
.
دیگر از این دردناک تر، نه زیباتر نمی شود!
لااقل جانِ علی لحظه ای در تن صد چاکش درنگ می کرد تا پدر لااقل به اندازه یک نگاه دیگر نگاه در نگاهِ علی اش اندازد!
-... فتبارک الله احسن الخالقین... _

راستی چه رازی است در عشق این پدر و پسر؟

.

 

پ.ن: تا به حال چند بار نه از سر احساس که از سر درک بر این پدر و پسر گریسته ای؟
پ.ن: فتبارک الله احسن الخالقین... این آیه شد ترجیع بند نوشته ام... راستی که در این میدان عشق خدا به خودش تبارک می دهد...
پ.ن:شاید این نوشته منو قبلا خونده باشید...این از اون دست نوشته هامه که تا برسم به آخرش نفسم بند اومد، خودم باهاش کلی گریه کردم... من حضرت علی اکبر رو خیلی عجیب دوست دارم...

 



نوشته شده در دوشنبه 91 تیر 12ساعت ساعت 6:35 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

چهل عدد بلوغ است... عدد کمال...
سی روز از رجب و ده روز از شعبان... چهل روز است که نور و لطف و رحمت، بی امان از آسمان می بارد...
و حالا چله ی رحمت است... نور و لطف و رحمت به کمال رسیده اند... بلوغ ِ عطای خداوندی است...
یازده شعبان است...ماه ِ پیامبر...
ملائک آمده اند... بال هایشان سپید در سپید، میانه زمین و آسمان غوغا به پا کرده...
زمزم ِ « تبارک » میان زمین و آسمان طنین می اندازد... تبسم روی لب های پر از ملکوت حسین می نشیند، رحمت به کمال می رسد و بلوغ ِ عطای خداوندی، پیامبر ِ کوچک حسین در زمین هبوط می کند......
لیلا... مادرش نواده مسیح است... و حسین...پدرش، جان پیامبر...
چقدر شبیه مسیح است... چقدر شبیه پیامبر...
« علی » آمده است... زمین و آسمان به پایش قیام کرده اند و حسین پیش از همه به استقبال پدر آغوش گشوده است...
« علی » نوزاد را به آغوش می کشد و بوسه بر پیشانیش می نهد... نامش را چه گذاشته اید؟
حیایی پر از عشق آسمان چشمان حسین را به زمین می دوزد... ع...ل...ی... من اگر هزار فرزند هم داشته باشم همه را « علی » می نامم...
« علی » به نشان سپاس چشم بر هم می نهد...علی ِ کوچک حسین گلخنده می زند... حسین تبسم می کند و آسمان پر می شود از هلهله...
میان آسمان غوغایی است... انگار سر ِ گهواره جنبانی ِ نوزاد همهمه شده است...
 آسمان به طواف نوزاد آمده است...جبرئیل و میکائیل کنار گهواره نشسته اند و ملکوت وجودش را نفس می کشند...
 چقدر خاطر پیغمبر، با هر نگاه ِ این کودک برای زمین و آسمان زنده می شود....
نور است و نور است و نور که از زمین، می پاشد روی دامن آسمان!...آسمان نور می گیرد از زمین ِ خانه حسین...
سه آسمان جمع شده اند روی زمین... علی، حسین ِ علی، علی ِ حسین... و زمین آسمانی ترین روزش را به رخ آسمان می کشد...  آسمان بلاگردان ِ زمین شده است... و گرد خانه ی حسین طواف می کند...
نور و عنبر و مشک و رحمت و مغفرت و لطف... همهمه شده است از بارش ِ خدا روی زمین...
یازده شعبان است... ماه پیامبر...
رحمت ِ خدا به کمال نشسته است... پیامبر کوچک حسین بر زمین منت نهاده است ... ملائک نغمه ی آمدنش را در گوش کربلا سروده اند...
فتبارک الله احسن الخالقین...

دوباره پیامبر...



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 11ساعت ساعت 9:27 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin