ساعت یک و نیم آن روز

تقدیم به همسایه‌ی بهشتی خانه مجازی‌مان (کیمیای ناب)

همسایه‌ی خوبی نیستم، اما می‌توانم گاهی یک کاسه نذری بیاورم در خانه‌تان... یک کاسه از نوشته‌هایم... نوشته‌هایی که میان صحن حرم بر دلم نازل می‌شود... نوشته‌هایی که توی ایوان مسجد نرم نرمک روی کاغذهایم می‌بارند...

رسم همسایه‌داری بلد نیستم... اما گاهی می‌توانم الجار ثم الداری بگویم و همه‌ی آرزوهای قشنگ دنیا را برای شما بگذارم روی بال فرشته‌ها...

همه‌ی هنر من همین ورق زدن قرآن است... همین ذوق کردن با آیات... همین تماشای سوره‌ها... همین نور گرفتن از آیه‌ها...

تمام دارائیم هم، همین قلم است... همین قلمی که خدا توی همین قرآنش به آن قسم می خورد...

بهترین هدیه‌ی من هم برای بهترین دوستانم همیشه همین ورق پاره‌هاست همین خط‌خطی‌های دلم...

حالا هم نشسته‌ام جلوی ایوان، همین ایوانی که خدای بچگی‌هایم توی آن بود، بالای آسمان این مسجد...

نشسته‌ام کنار خدای بچگی‌هایم... من عاشق این خدای با صفایم!

می‌خواهم با قرآنم... با قلمم... با همه‌ی آنچه در خانه دارم چیزی بنویسم و برای همسایه‌ی بهشتی‌ام نذری ببرم  J

برای یاس بهشتی عزیزم... برای کیمیای ناب بزرگوار... برای مجتبای دانشمند  

قالَ رَبِّ اغْفِرْ لی‏ وَ هَبْ لی‏ مُلْکاً لا یَنْبَغی‏ لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدی إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّاب‏// :::::: این آیه برای کیمیای ناب... مُلک مگر چیزی جز پادشاهی بر خانه‌ای است که سرشار مهر و صفاست؟! خانه‌ای که بانویش ارمغان بهشت باشد و ذریه‌اش هدیه‌ی خدا... (آیکون تفسیر به رای  J)

رَبَّنا هَبْ لَنا مِنْ أَزْواجِنا وَ ذُرِّیَّاتِنا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقینَ إِماماً//::::::: این آیه هم دعای دیگرم برای کیمیای ناب...

ُ یا مَرْیَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ وَ اصْطَفاکِ عَلى‏ نِساءِ الْعالَمین‏//:::: این آیه باشد برای مریم ِ پاک ِکیمیای ناب... برای رفیق خودم یاس بهشتی... خدا مریم‌های پاکش را برای خودش برمی‌گزیند... مریم‌های پاکش را بیشتر از همه‌ی زنان عالم دوست دارد...

بچه‌های مومن خیلی دوست داشتنیند إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدى //::::: مثل مجتبی  J   بچه‌های باهوش لایق دانستنند رَبِّ زِدْنی‏ عِلْماً//::::: این آیه ها هم هدیه‌ی من به مجتبی  J

فی‏ بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فیها بِالْغُدُوِّ وَ الْآصال‏//::::  همسایه! خانه‌ی پر مهرتان آباد باد به نور خدا...

خدایا! آمین...

دست‌پختم خوب نیست اما مهم نیت است  J می‌شود این کاسه نذری را قبول کنید همسایه؟!

پ.ن: هُمسا خوبو خم! خوشبخت و شاد و با خدا بویدJ

  



نوشته شده در پنج شنبه 91 شهریور 23ساعت ساعت 9:45 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

استاد داور گفت به نظر برخی از مطالب رو بدون ذکر منبع نقل کردید.

گفتم نه هر جا از منبعی نقل کردم حتما زیرنویس داره.

گفت خیلی از نوشته ها زیرنویس نداره یعنی نظر خودتونه؟ نظر خودتون بر چه اساس؟

گفتم بله استدلال خودم بر مبنای آیاتی که ذکر کردم

گفت ولی به نظرم این قلم آیت الله مکارمه البته من مراجعه نکردم ولی به نظر می رسه از ایشون بدون ذکر منبع نقل کردید.

گفتم اتفاقا تماما قلم خودمه.
.
.
.
باور نکرد :) نمره ی امانت داری در نقل قول رو بهم نداد:) چون هنوز هم باورش بر این بود که اینها نظرات و قلم خودم نیست:(

.

در حالیکه حقیقتا هم استدلالات قرآنی خودم بود و هم با قلم خودم نوشته بودم حتی یک کلمه هم از جایی کپی نشده بود حتی یک کلمه...

.

البته به قول یکی از رفقا می گفت خوش به حالت بابا یه دکتر نشسته روبه روت و باور نمیکنه نوشته ها از خودته:))

.

من خودم خوشحال شدم که تونستم نظری ارائه بدم و با قلمی بنویسم که استاد داور باور نکنه مال خودمه ولی بر این مدل داوری نقدی دارم استاد باید مدرک مستند ارائه می داد باید کتابی می آورد و می گفت ببین تو این مطلب رو از اینجا نوشتی تو سرقت ادبی کردی ولی داور بدون مدرک فقط حدس می زد اینها نمیتونه استدلال یک دانشجو باشه اونم به قلم خودش همین فقط حدس می زد!!

ما هنوز به نیروی جوان اعتقاد نداریم.

زندگی نامه شهید بهشتی رو می خوندم یک مطلبی از ایشون خوندم که معرکه بود ایشون فرموده بودن یک مدیر موفق باید دوازده ویژگی داشته باشه از جمله شجاعت، تعهد و.... از این دوازده ویژگی ده تاش رو جوونا دارند فقط دوتاشو ندارن تجربه و دانش که اون هم حین کار به دست میاد کار رو بسپرید به جوونا.

تو مملکت ما اگه این تکیه و اعتماد به جوونا بین همه باشه مملکتمون بهشت میشه.

وقتی حتی در حد یک دست نوشته به نیروی جوان اعتقاد نداریم حتی در حد یک استدلال از قرآن اون وقت چطور میشه کار رو سپرد دست جوونا.

هر چند من خیلی انرژی گرفتم این نشون دهنده موفقیت من در برداشت از آیات بود ولی به هر حال باید این طرز تفکر اصلاح بشه. تفکری که استاد داور از همون ابتدا مبناش بر اینه که دانشجو رو کپی پیست ببینه!

کاش مبنا، تلاش و دانش دانشجو باشه و در مرتبه بعد بررسی بشه که دانشجو چطور و از کجا نقل کرده!

بگذریم... فاطمه بهم میگه آیت الله مکارم:دی:))))

پ.ن: نگران نباشید خیلی نمره ام کم نشد:) 25/19 شدم:)



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 22ساعت ساعت 8:58 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 

خدا کند هیچ وقت آنقدر مرد نشوم که روی پای خودم بایستم   !! ...

 

....

من همین حس نمی توانم را می خواهم...

همین حسی که دائم مرا می کشاند میان این صحن و زانوانم را خم می کند و اشک هایم را در دامان تو می ریزد...

همین حسی که مرا محتاج می کند به دست تو و تشنه می کند به نگاه کریمانه ات...

همین حسی که فقط تو می فهمی و فقط با تو آرام می شود...

من همین نمی توانم را می خواهم...که بیایم و با تو بگویم ...

آن وقت تو دست مرا بگیری و بلندم کنی و من پر شوم از تمام ِ توانستن های دنیا...

بلند شوم و آرام زیر لب بخوانم: اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه‏

بلند شوم و پر شوم از تمام ِ توانستن های دنیا...

....

آن وقت هر کس مرا می شناسد بپرسد: دختر! کاری هست که تو نتوانی انجامش دهی؟!

....

و کسی چه می داند از رازی که بین من و تو هست...

...

اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه‏

 

و من هر بار که قدم در این حریم می گذارم بیشتر می فهمم این آیه را...

....

 

چه لذتی دارد اشک هایی که فقط روی شانه های تو می ریزند... دردهایی که فقط با تو گفته می شوند... و رازهایی که جز تو، کس نمی داند...

...


پ.ن:

من سنگ صبور خوبی دارم... رئوف و کریم و آقا...

سنگ صبور خوبی دارم...

اللَّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَه‏....


 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده در دوشنبه 91 شهریور 20ساعت ساعت 1:14 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

چشم هایم را آرام روی هم می گذارم...

ترنم اذن دخول جاری لب هایم می شود...

من بر در بهشت ایستاده ام... دری از درهای پیامبرت...

و می دانم جز با اذن نباید در بهشت قدم نهاد...

و می دانم صاحب این سرا زنده است، نزد تو و آگاه بر احوال من...

و می دانم سلامم را پاسخ می دهد حتی پیش از سلام دادن ِ من...

و می دانم...

و می دانم بی اذن نمی شود که داخل شد...

با هر طلب اذنی دلم فرو می ریزد...

أ أدخل یا رسول الله... دلم تکان می خورد...

أ أدخل یا حجة الله... هزار تکه می شود...

أ أذخل یا ملائکة الله... روی هم می ریزذ...

وجودم غرق شرم می شود... فإن لم أکن أهلا لذلک فأنت أهل لذلک... من لایق این همه کرامت نیستم...

فأنت أهل لذلک... چند فدم جلوتر می آیم!... فأنت أهل لذلک...

حسی آمیخته از خوف و رجا دلم را پر می کند...

اشک جاری می شود...

اشک نشان اذن است...

فأذن لی یا مولای فی الدخول... دوباره جان می گیرم...

سرم را بلند می کنم و نگاهم پر می شود از ملکوت حرم... أفضل ما اذنت لأحد من أولیائک...

لبخنذ می زنم... تبسم می کنی... فأن لم أکن أهلا لذلک فأنت أهلا لذلک...

من.. بر در ِ تو... زیر همین اذن دخول جان می گیرم...

.

دنیا با تمام قیل و قالش همین جا تمام می شود... زیر همین تابلوی اذن دخول...

چه آرامش عجیبی است پشت کردن به دنیا و قدم گذاشتن در ملکوت ِ تو آقا...

السلام علیک یا حضرت آرامش یا ضامن آدم...



نوشته شده در پنج شنبه 91 شهریور 16ساعت ساعت 8:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

در حسین اندیشه کن!
مگر نه این است که حسین، قرآن ناطق است و هر قصه از زندگی اش سوره ای و هر نفسش آیه ای؟!
رمضان بهار قرآن است و یاسین قلب آن. حسین را نیز- این قرآن ناطق را- بهاری است و قلبی! سوره عاشورا قلب این قرآن است و محرم بهار آن... عاشورا سوره آزادگی و مردانگی است؛ أفلا یتدبرون؟!...
عاشورا سوره فریاد است و بانگ أفلا یسمعون؟!..
عاشورا سوره ای است به پهنای آسمان، سوره ای که آیه آیه اش درس است و عبرت؛ أفلا یعقلون؟!...
هرگز آیا به چگونه یار گزیدن حسین اندیشیده ای؟
یکی نفس نفس زنان و مشتاقانه می دود؛ اما نمی رسد! یکی از حسین فراری است و اما حسین در پی اش می رود، یکی تا صبح عاشورا در شک و دودلی است و آخر راه می یابد، یکی تا ظهر عاشورا همراه حسین است و آخر جا می زند! یکی از همان ابتدا با حسین است و یکی دمدمه های آخر به حسین می پیوندد، یکی تا آخر می ماند و یکی دم آخر می برد!
یکی نمی خواهد بیاید؛ اما آورده می شود و آن یکی هر چه می کند که بیاید نمی شود!!
در مسیر قیام ابا عبدالله آنچه بیشتر از همه به چشم می خورد، ریزش ها و رویش هاست؛ خیلی ها مشتاق همراهی حضرت بودند؛ اما هرگز به کاروان حسینی نرسیدند؛ مثل آن جوانی که نوعروسش را رها کرد و به سمت کربلا شتافت؛ اما وقتی رسید که همه چیز تمام شده بود! سر حسین بر نیزه بود و پای زینب در زنجیر اسارت... و یا آن یار ابی عبدالله که از دوستان امیرالمؤمنین بود و از همراهان کاروان حسینی. قصه کربلا را پیش تر از زبان علی (علیه السلام) شنیده بود و می دانست که این کاروان رو به بهشت در حرکت است. پس، از ابی عبدالله اجازه گرفت تا برود و آذوقه ای در اختیار خانواده اش بگذارد تا پس از شهادتش آواره نگردند. حضرت فرمود:« برو اما زود برگرد.» رفت؛ درنگ هم نکرد، زود برگشت اما چه سود؟! وقتی رسید که دیگر کربلا تمام شده بود ... .
یا آن دیگری که تا آخرین لحظات با حسین بود و درست همان دم آخر جا زد! همه یاران، شهید شده بودند، با هزار شک و تردید جلو آمد و گفت من عهد کرده بودم تا شما زنده اید با شما باشم حال که دیگر... ؛ اگر اجازه می دهید بروم؟!! و ابی عبدالله در اوج بی کسی فرمود: «بیعتم را از گردنت برداشتم هر چه می خواهی بکن.» و او سوار بر اسب تاخت و رفت تا برای همیشه در حسرت کربلا بماند! و یا مثل تمام کسانی که آهنگ قیام حسین را دیدند و شنیدند؛ اما همراه نشدند و یا آنها که تا کربلا هم آمدند؛ اما نماندند..
در این مسیر، رویش ها هم دیدنی است؛ زهیر را که می شناسی؟ مسیر حرکتش را به گونه ای انتخاب کرده بود که در هیچ منزلی با حسین رو به رو نشود، چه کسی باور می کرد همین زهیر که حتی از نام حسین گریز داشت در کربلا چنین مردانه حاضر شود؟!
و یا آن 32 نفری که شب عاشورا برای جاسوسی به خیمه گاه ابی عبدالله نزدیک شدند. برای جاسوسی آمده بودند؛ اما برای همیشه ماندند! و یا حرّ، همان آزاده ای که مادرش به حق او را حرّ نامیده بود، قصه اش را بارها شنیده ای، قصه اش نیاز به تکرار ندارد، نیاز به تأمل دارد!
راستی عجیب است این گزینش شدن!! انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا این چند ده نفر به هر طریقی زیر آسمان کربلا جمع شوند؛ نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر. فقط و فقط همین ها و نه هیچ کس دیگر!!
همین ها جمع شوند و بشنوند که حسین می گوید: «من یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود سراغ ندارم.»
تا به حال چند بار سوره عاشورا را مدبرانه خوانده ای؟! در همین یک آیه - آیه یار گزیدن حسین-  چقدر اندیشه کرده ای؟
راستی حسین را چقدر می شناسی؟!    

یا حسین...   



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 15ساعت ساعت 7:55 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

شوال سال پنجم هجری

یک سال یارگیری و تجهیز سپاه، لشکری با ده هزار مرد جنگی برای مشرکین فراهم کرده است. لشکری که از هر قبیله و طایفه ای مردانی دارد کارآزموده و لبریز خشم و کینه.
یهود بنی قریظه هم، پیمان خود را شکسته و با این حساب مسلمانان از هر سو در محاصره قرار خواهند گرفت.

_ لشکر مشرکان در راه است
- محاصره می‌شویم.
- از هر طرف می‌توانند بر ما حمله کنند.
- باید چاره ای اندیشید.
- راه گریزی هم هست؟!
- جنگ هم نشود از گرسنگی تلف می‌شویم.

طنین صدایی بهشتی زمرمه ی اصحاب را به سکوت دعوت می‌کند...

_ سلمان پیشنهادی دارد.

اصحاب همه گوش شده‌اند...
_ فدایت شوم یا رسول الله در سرزمین ما ایران برای اینکه دشمن نتواند از اطراف حمله کند اطراف شهر خندقی حفر می‌کنند. پیشنهاد می‌کنم اطراف مدینه را با خندق حفاظت کنیم و با دشمن فقط از یک سو بجنگیم...

نظر هوشمندانه ای است. پیامبر کلنگ به دست می‌گیرد و کار را پیش‌تر از همه آغاز می‌کند...

روزهای سختی است.  چیزی شبیه شعب. شعب ابی طالب...

تمام راه های ورودی شهر بسته است... آذوقه ای در شهر نمانده... گاه چند دانه ای خرما بین اصحاب می‌چرخد و هر کس تنها به قدر چشیدن طعم شیرینی از آن می‌مکد.... چند دانه خرما و یک مدینه آدم!!

گرسنگی امان‌ها را بریده است...

پیامبر کلنگ را بالا می‌برد تا سنگی را که سد راه خندق شده است دو نیم کند... پیراهن عربی‌اش بالا می‌رود...

مسلمانان با شگفتی نگاه می‌کنند... پیامبر از فرط گرسنگی سنگ بر شکم بسته...

نگاه‌ها پر از شرم می‌شود... دیگر هیج کس از گرسنگی شکوه نمی‌کند...

اصحاب دیگر گرسنه نیستند...

.
.
.
بالاخره حفر خندق به اتمام می‌رسد...

دشمن هم با تجهیزات تمام به اطراف مدینه رسیده است. همهمه‌ی سپاه کفر در دل‌ها نگرانی و اضطراب می‌نشاند....

عرصه بر مسلمین سخت تنگ است ... چشم‌ها خیره شده و جان‌ها به گلوگاه رسیده...  وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ به لغتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ /ص63

.
.
.
به یک باره خندق می‌لرزد... صدای نعره ای میان چاه های حفر شده می‌پیچد... مردی که برابر با هزار مرد جنگی است* خندق را چون چاله ای پشت سر گذاشته و جلوی صفوف مسلمانان مبارز می‌طلبد و چون کسی جرات هماورد شدن ندارد صدای قهقه ی مستانه‌اش به استهزاء بلند شده.

عمرو مبارز می‌طلبد و پیامبر نگاه در چهره های پر از ترس اصحاب... برای وی در پی حریف است:

_ چه کسی حاضر است پشت عمرو را به خاک بزند؟!

سوال چندین مرتبه تکرار می‌شود و هر بار در میان نگاه های دوخته شده به زمین اصحاب فقط یک صدای آشنا داوطلب می‌شود.

_ من، یا رسول الله...

صدا غریبه نیست... این من گفتن به گوش تمام لشکر آشناست... این صدا همیشه هنگام نبرد داوطلبانه می‌گوید من

پیامبر چقدر این من را دوست دارد ... سوالش را باز و باز تکرار می‌کند تا منش باز و باز بگوید من من من...

پیامبر چقدر این من را دوست دارد...

پیامبر منش را خودش را علی‌اش را می‌فرستد میان میدان...

من ِ پیامبر می‌رود تا رجز بخواند و حریف را بر خاک بیندازد.

عمرو، علی را برانداز می‌کند و نیش خند می‌زند: برو جوان برو دلم نمی‌خواهد جوانی چون تو را بکشم برو بگو کسی همشان من بیاید...

من ِ پیامبر اما رجز می‌خواند و عمرو را به مبارزه می‌طلبد.

عمرو مغرورانه جلو می‌آید: دلم برایت می‌سوزد اما انگار خودت دلت می‌خواهد به دست من کشته شوی باشد جوان بیا تا بجنگیم...

عمرو نعره می‌زند و بر علی حمله می‌برد...

میان دو سپاه ولوله ای می‌شود... ترس و اضطراب و دلهره و نعره و فریاد...

گرد و خاک به پا می‌شود و میدان از دیدها پنهان می‌شود فقط صدای نعره‌ی عمرو و طنین تکبیر علی گاه به گوش می‌رسد و گاه برق شمشیری چشم‌ها را خیره می‌کند...

به ناگاه صدای مهیب افتادن ِ پیل تنی هلهله‌ها را خاموش می‌کند... گرد و خاک‌ها فرو می‌نشیند...

دو سپاه خیره در میدان انگشت حیرت به دهان گرفته‌اند...

هزار مرد ِ کفار بر زمین افتاد...

علی افسانه‌ی عمرو را خاتمه داد...

جوانی که عمرو به قامتش پوزخند می‌زد با یک ضربت ذوالفقار هزار مرد جنگی ِ کفار را بر زمین می‌افکند...

علی جنگ احزاب را تمام کرد...
.
.
.
پیامبر منش را به آغوش می‌کشد... می‌بوید و می‌بوسد و از لبانش ترنم بهشت می‌گیرد...

من ِ پیامبر باز هم آسمان را در خود خیره کرده است... باز هم خدایی خدا را به رخ عرش کشیده است... علی ِ پیامبر ... علی ِ خدا...

خدا و پیغمبرش فخر می‌کنند به داشتن علی...

جبرئیل هم آمده است به پابوسی علی... خبرهایی هم انگار آورده است...

لضَربة علی یومَ الخندق اَفضلُ من عبادة الثقلین...

 همین برای فضیلت علی کافی است...

پ.ن: ایام عمرو افکنی حضرت حیدر بر شما مبارک. (به روایتی که من دیدم این روزها ایام جنگ خندق است و  13 شوال روز کشته شدن عمروبن عبدود.) به نظر من این روزها باید جشن به پا کرد...
پ.ن: تا به حال چند بار به سجده افتاده ای به خاطر داشتن ِ « علی » مردی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین...
پ.ن: در حدیثی دیدم فضائل نوشتن از « امیر » را... اجر این نوشته تقدیم به هر کس – حی یا میت!_ که حتی ذره ای محبت « علی » توی دلش باشد...

 

داستان جنگ خیبر را هم در همین وبلاگ بخوانید

تذکر: داستان جنگ خندق از زبان ابن ابی الحدید دانشمند اهل سنت شنیدنی است. در تمام عمرتان اگر قرار است فقط چهار صفحه کتاب بخوانید آن چهار صفحه شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 4 ص334 باشد!

ابن ابی الحدید می‌نویسد: و اما حمله‌ی علی در جنگ خندق به عمرو بن عبدود بزرگ‌تر از آن است که آن را عظیم بنامیم...

 

·         در احقاق الحق ج 8 ص378 در وصف عمرو می‌نویسد از مشاهیر و دلاوران عرب بود و او را با هزار مرد جنگی برابر می‌دانستند.



نوشته شده در پنج شنبه 91 شهریور 9ساعت ساعت 11:42 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

در بحث بصیرت دوست بزرگوار جناب آقاجانی  مطلبی را عنوان کردند و فرمودند که بصیرت و ولایت مداری دو بحث جدا هستند و نباید این دو با هم خلط شود. به همین دلیل سعی کردم تا کمی بیشتر مطالعه کنم و حقیقت این دو را پیدا کنم.

وقتی پست های جناب آقاجانی را خوندم به نظرم رسید مضمون کلام ایشان این است که ولایت مدار اگر بصیرت نداشته باشد آخر از ولایت جدا می شود.

اولین چیزی که به ذهنم رسید داستان زبیر بود.

برای تفکیک یا عدم تفکیک بصیرت و ولایت مداری در داستان زبیر دقیق شدم تا ببینم آیا واقعا زبیر ولایتمدار بود و بی بصیرتی سبب جدا شدن وی شد یا کلا ولایت مداری و بصیرت یک مفهوم است و زبیر از ابتدا ولایتمدار نبود.

اگر ولایتمداری را طبق آنچه آقای آقاجانی گفتند جدای از بصیرت بدانیم در نگاه اول زبیر ولایتمدار به نظر می رسد.

 زبیر جزء معدود نفراتی است که در خانه ی حضرت فاطمه زهرا برای دفاع از امیرالمومنین تحصن کردند. یکی از دوازده نفری است که در مسجد از حق حضرت امیر دفاع کرد. یکی از شمشیر به دستانی است که فقط اشارت امیرالمومنین لازم بود تا سر از تن غاصبان جدا کند... خلاصه اینکه زبیر در وقایع بعد از رحلت حضرت رسول خوش درخشید و همراه امیرالمومنین ماند ولی بعد می بینیم که علیه امیرالمومنین جنگ جمل راه می اندازد!!

در همین جنگ جمل وقتی زبیر به قتل رسید و شمشیرش را برای امیرالمومنین آوردند حضرت فرمودند این شمشیر چه غم ها که از دل پیامبر زدود. اما هم صاحب شمشیر و هم قاتل وی به جهنم می روند.

خیلی حرف بزرگی است که کسی غم از دل پیغمبر بردارد و آخر کارش برسد به جهنم!!

تعبیر دیگری هم امیرالمومنین دارند که می فرمایند زبیر همواره از ما اهل بیت بود تا وقتی که فرزند شومش عبدالله به دنیا آمد.

امیرالمومنین دقیقا همان تعبیری را برای زبیر به کار می برند که پیامبر اکرم برای سلمان فارسی به کار بردند.

به نظر بنده ولایت مداری و بصیرت یک حقیقتند نه مفاهیمی جدا از هم. زبیر از همان ابتدا ولایتمدار نبود که نهایتا کارش رسید به اینجا!

در نهج البلاغه مباحث جنگ جمل را بررسی کردم تا بتوانم تحلیل درستی از چرایی عاقبت زبیر پیدا کنم حضرت امیر خود دلیل خروج زبیر را حسادت وی بیان می کنند و می فرمایند: «آنها از روی حسادت بر کسی که خداوند حکومت را به او بخشیده است، به طلب دنیا برخاسته اند.[1]»

پس حضرت چیزی تحت عنوان بی بصیرتی را دلیل عهدشکنی اصحاب جمل نمی دانند تا قرار باشد ادعا کنیم ایشان ولایتمدار بی بصیرت بودند!

زبیر از همان ابتدا ولایتمدار نبود بلکه محب بود. امیرالمومنین را دوست داشت اما فقط دوست داشت! دوست داشتنی که در آن حسادت هم راه یافت.

داریم که عده ای به دیدار امام رضا آمدند و به خادم ایشان گفتند ما عده ایی از شیعیان حضرت هستیم لطفا بگویید آقا به ما وقت ملاقاتی بدهند امام رضا هم فرموده بودند چرا دروغ می گویید شما شیعه ما نیستید شما محب مایید!

در اینجا امام رضا بحث ولایتمداری و محبت را کاملا تبیین می فرمایند یعنی کسی که فقط دوستدار ماست در زمره شیعیان ما نیست بلکه فقط محب است. شیعه بودن شرایطی می طلبد.

به نظر بنده این محبت وقتی با شناخت و اطاعت آمیخته شود حاصلش می شود بصیرت یا همان ولایت مداری یا همان اطاعت محض!

منظور من از نیاوردن چرا در کار ولی این نیست که دنبال یافتن پاسخ شبهه های خود نباشد خیر اتفاقا باید شبهه ها را پرسید و دنبال پاسخش بود چون تلنبار شدن شبهه ها روی هم آخر یک جا کار دست انسان می دهد! آیه صریح قرآن می فرماید فاسئلوا اهل الذکر یعنی ندانسته جلو نروید با آگاهی پیش بروید امام یار جاهل نمی خواهد باید فهمید و مطیع بود.

مقصود بنده از چرا آوردن چرا آوردن هایی است که در پی آن فهمی نیست بلکه چراهایی است که مقصود آن نه آوردن است! نه آوردن در فرمان ولی.

به نظر بنده نمی شود بصیرت و ولایت مداری را تفکیک کرد هیچ جای تاریخ نمی شود ولایتمداری پیدا کرد که از خط امام جدا شده باشد آنها که جدا شدند هیچ وقت ولایتمدار نبودند.

این محب است که ممکن است راه عوض کند چون شاید محبتش عوض شود چون محبت کم و زیاد شدنی است تمام شدنی است حتی می شود که محبت تغییر مسیر دهد از جانبی به جانب دیگر گسیل کند. اما وقتی چیزی مدار شد یعنی زندگی حول آن می چرخد وقتی ولایت شد مدار انسان آن وقت آن مسیر عوض شدنی نیست چون چرخ زندگی روی آن مدار می چرخد اصلا محور ولایت است...

ولایتمداری یعنی محور حرکت باید ولی باشد و این یعنی همان اطاعت و انسان وقتی مطیع کسی می شود که وی را ببیند بشناسد شایسته اطاعت بداند محبش شود و مطیع و این همان بصیرت است یعنی شما چون یقین به حقانیت ولی داری وقتی امری فرمود اطاعت می کنی حتی اگر حکمت فرمانش رانفهمی...

 



[1]  . خطبه169



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 8ساعت ساعت 4:30 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

لطفا این پست رو با تامل بخونید!

پست قبل که تعریفی از بصیرت ارائه دادم بعد از خوندن نظرات دوستان به نظرم رسید مطلب رو خوب بیان نکردم و نتونستم مقصودم رو برسونم پس اینجا سعی می کنم کمی روشنتر مطلب رو بیان کنم.

در جنگ صفین مردم وقتی نگاه می کردند می دیدند یک طرف علی است و طرف دیگر خال المومنین معاویه!!!!

یک طرف عمار است طرف دیگر کاتب وحی عمروعاص!!

هر دو طرف قرآن می خوانند و نمازشبشان به راه است!!

جنگ صفین حقیقتا جنگ بصیرت بود! فضا به شدت غبار آلود و مبهم!

اینجا بود که شهادت جناب عمار شد ملاک حق!

پیامبر گرامی از قبل به عمار بشارت داده بود که تو به دست گروهی یاغی به شهادت می رسی...

عمار که بر زمین افتاد هلهله به پا شد عمار کشته شد...

پس گروه یاغی رسوا شدند!

و باز مکر عمرعاص!

کسی که عمار را به جنگ آورده قاتل اوست! علی عمار را به جنگ آورده و موجب شده او کشته شود!!

با ابن حساب فئه ی باغیه ای که پیامبر فرموده بود شد سپاه علی!!!

 جایی که علی هست تو دنبال چه می گردی؟!

 تو منتظری ببینی عمار را چه کسی می کشد؟!

علی مع الحق و الحق مع علی... خط کش و ملاک و معیار حق علی است!

بصیرت یعنی این که بفهمی حرفی که علی می زند عین حق است حتی اگر تو حکمت حرفش را نفهمی!

در همین جنگ صفین مالک اشتر به نزدیک خیمه گاه معاویه می رسد طوری که خودش می گوید به اندازه ی یک ضرب شمشیر با کشتن معاویه فاصله داشتم!

ولی باز و باز مکر عمروعاص و ماجرای حکمیت...

امیرالمومنین فرمان داد مالک برگردد. مالک هم برگشت! مالکی که به اندازه یک ضرب شمشیر با معاویه فاصله داشت!

بصیرت یعنی این! هر کدام از ما اگر بودیم می گفتیم بگذار بکشم این ملعون را تا فتنه بخوابد! ولی مالک گفت چشم! نگفت چرا! نگفت بگذار بکشمش! اگر علی فرموده برگردم چشم برمی گردم حتی اگر حکمت این فرمانش را نمی فهمم!

داستان امام صادق ع و آن مردی که به فرمان آقا رفت و نشست میان تنور داغ را حتما شنیده اید! نگفت می سوزم! نگفت لااقل بگویید چرا باید بروم توی تنور! نگفت دلیلش چیست! فقط گفت چشم چون شما می گویید چشم حتی اگر من نفهمم یعنی چه این دستور عجیب! حتی اگر بسوزم چشم.

و امام فرموده بود ما اگر به تعداد انگشتان دست یارانی مثل این داشتیم قیام می کردیم!

بصیرت یعنی این!

یعنی در امر مولایت چرا نیاوری. حتی اگر نمی فهمی چه می گوید! حتی اگر به نظرت حرف تو درست تر است! حتی اگر فکر می کنی دارد اشتباه می کند حتی اگر به نظرت راه بهتر از این هم هست! حتی ... حتی.... بصیرت یعنی تو یقین پیدا کنی امام ملاک حق است چیزی جز حق نمی گوید و نمی کند  و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی...

وقتی یقین کردی آن وقت است که فقط می گویی چشم...

آن وقت است که می شوی عباس...

برای امامت می شوی پشت محکم... الان انکسرت ظهری...

آن وقت است که امام صادق روضه ی عمو می خواند و می گوید عموی ما عباس نافذالبصیره بود...

نافذالبصیره یعنی عباس هرگز جز دو زانو جور دیگری مقابل حسین ننشست...

نافذالبصیره یعنی عباس هرگز قدمی پیشتر از حسین برنداشت...

نافذالبصیره یعنی عباس اذن میدان می خواست و ارباب نمی داد و عباس فقط می گفت چشم

نافذالبصیره یعنی عباس حتی یک بار نگفت چرا؟! فقط گفت چشم...

بصیرت که داشته باشی می شوی السلمان منا اهل البیت...

در کوچه ای که سلمان و امیرالمومنین از آن گذر می کردند فقط یک جای پا بود!

یعنی سلمان حتی قدم هایش را روی جای قدم های علی می گذاشت. یعنی سلمان فقط می گفت چشم..

بصیرت یعنی چشم مولای من... حتی اگر من نفهمم...

پ.ن: بصیرت یعنی چَشم نه چِشم!!!

  



نوشته شده در سه شنبه 91 شهریور 7ساعت ساعت 2:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

گاهی وقتا واسه اینکه یه چیزی یا یه کسی رو بشناسی اگه به نقطه مقابلش نگاه کنی بهتر میتونی بفهمی قضیه از چه قراره!
حضرت امیر تو خطبه148 نهج البلاغه می فرمایند: هیچ گاه حق را نخواهید شناخت مگر آنکه ترک کننده آن را بشناسید.
این روزا حرف از بصیرت زیاد می شنویم ولی شاید خیلی هامون هنوز تعریف درستی واسه بصیرت نداشته باشیم!
میگن بصیرت از ریشه بصره یعنی چشم و گوشتو حسابی واکن تا بفهمی دو رو برت چه خبره و چی کار باید کنی. بصیرت، دیدن، فهمیدن...
اما من با این تعریفا قانع نمیشم!
واسه پیدا کردن معنی بصیرت رفتم تو نخ آدمای بی بصیرت!! همون که مولا میگه، رفتم ببینم بی بصرتای تاریخ کی بودن و چه کردن تا اینجوری بفهمم بصیرت چیه و چه شکلیه و چه رنگیه!!
تو تاریخ آدمای بی بصیرت همیشه یا دیر می رسن مثل مختار و سلیمان و یا اصلا نمی رسن مثل عبدالله جعفر! و یا حتی راهشون کلا عوض میشه مثل زبیر!
چی میشه که اینطور میشه؟
مگه عبدالله جعفر عاشق اباعبدالله نبود؟! پس چرا نیومد کربلا؟!! مگه مختار عاشق علی و اولاد علی نبود؟ پس چرا دست رد به سینه امام حسن زد؟!! مگه زبیر واسه علی جون نمی داد؟ پس چرا جنگ جمل راه انداخت؟
عبدالله و مختار و آدمایی از این قبیل که تو تاریخ کم هم نیستن واقعا عاشق بودن، امام رو امام خودشون می دونستن، اما تو بینش سیاسی و یا گه گاهی اموری جزئی با امام مخالفت هایی داشتند و همین مخالفت ها که شاید زیاد هم به چشم نیاد آخر کارشون رو کشوند به یه حسرت همیشگی.
تو سیره و عاقبت هر کدوم از بی بصیرت ها هم که نگاه کردم به همین نتیجه رسیدم.
طلحه، زبیر، اسامه، حسان و... این ها عاشق بودن اما گاهی می شد که نطر امام رو به صلاح نمی دیدن و یا نمی پسندیدن! همین! فقط همین!!

 البته این ماییم که میگیم فقط همین، و این چیزا رو خیلی ساده می بینیم!
بابا بنده خدا فقط گاهی با بعضی از نظرات امام موافق نیست خب این چه مشکلی داره؟ تازه مخالفت یا موافقتش چه فرقی می کنه؟ امام که آخرش کار خودشو میکنه!!
نه! به این سادگی ها هم که ما فکر می کنیم نیست! اگه اینطور بود که این آدما عقب نمی موندن و یا اینکه راهشون عوض نمی شد!

وقتی نگاه این آدما کردم تازه فهمیدم بصیرت یعنی چی.


بصیرت یعنی:


چشم هایت را ببندی!


گوشهایت را هم!


بصیرت یعنی چشم و گوش بستن!!


بصیرت یعنی چشم و گوش بسته فقط بگویی چشم!                


بصیرت یعنی بی چون و چرا فقط بگویی چشم!                     


بصیرت یعنی چشم و گوش بسته و بی چون و چرا فقط بگویی چشم!


بصیرت یعنی هرچه امامت گفت تو فقط بگویی چشم.


 یک کلام: بصیرت یعنی سر سپردگی محض.



نوشته شده در دوشنبه 91 شهریور 6ساعت ساعت 8:58 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

من اگر پسر بودم...
اسمم حتما علی بود! سید علی...
آن وقت شب ها بعد از مسجد حتما می رفتم زورخانه تا کباده بکشم و میل بزنم و با نفس ِ مرشد جان بگیرم، مرشد علی مولا بخواند و من با ضرب انگشتانش غرق ِ یا علی شوم... میان گود چرخ بردارم و مرشد برایم ضرب بگیرد، مرشد مولا مدد بگوید و من یا علی...
حتما کشتی هم می گرفتم... می شدم یک کشتی گیر با اخلاق... می شدم یک پهلوان تمام عیار!!
من عاشق مرام پهلوانیم...
من اگر پسر بودم... حتما پهلوان می شدم... زورخانه می رفتم و کشتی می گرفتم، و هیچ کس حریفم نبود!! اما با همه ی زوربازویم، خوش خلق بودم و با همه مهربان، برای مادرم هم نوکر !! اصلا پهلوان بودن یعنی همین!!

الان اما یک دخترم!!
نه مرشدی برایم ضرب می گیرد و نه من میان گود پا می گذارم! و نه حتی بزن زنگی و نازنفسی و صلواتی و یا علی مددی!
زورخانه رفتن و کباده کشیدن و کشتی گرفتن هم فقط توی خیالاتم پر می کشد!!

من یک دخترم...
زورخانه و تشک کشتی جای ما نیست! اما پهلوان که می شود بود!!

جز من کدام پهلوان را می شناسی که تمام کوچه و خیابان ها برایش زورخانه باشند و گود؟! لباس مشکی پهلوانیش را که بپوشد کسی حتی جرات نکند تماشایش کند چه رسد به هم آورد شدن!! آن وقت تمام مرشدهای خدا برایش ضرب بگیرند و هر نگاه پلیدی را که خاک کرد بلند یا زهرا بگویند!!
جز من کدام پهلوان هست که حتی سیاهی رخت پهلوانیش به جان حریف رعشه اندازد؟!! جز من کدام پهلوان هست که با این همه زور! خوش خلق است و با همه مهربان؟! برای مادر هم نوکر؟!...

من یک دخترم... ما دختریم...
تمام شرق و غرب حتی از سیاهی چادر ما می ترسند، چه رسد به خود ما! تمام نگاه های ناپاک هم از ما می ترسند... عجب زوربازویی داریم...
ما دختریم... دختران چادری... تمام دنیا از ما می ترسند،اما با اینهمه قدرت باز هم مهربانیم و خوش خلق و برای مادر نوکر...
پهلوانی یعنی همین...

خودمانیم! عجب پهلوان هایی هستیم! بگویید مرشد برای ما ضرب بگیرد...

مرشد





نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 1ساعت ساعت 8:55 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin