ساعت یک و نیم آن روز

اول نوشت: این روزها عجیب دلم هوائی ِ کربلا شده:( دلم بدجور برای ارباب تنگ شده... زیارت ناحیه مقدسه رو خیلی دوست دارم خصوصا این فرازش رو که اینجا گذاشتم... خودم ترجمه اش کردم... اگه دوستان اهل فن اشکالی دیدند خوشحال میشم تذکر بدن...

بسم الله...

سعی کردم تا اوج ناحیه را به قلم ترجمه بر کاغذ تصوبر کنم، می دیدم که کاغذ آتش می گیرد از داغ آنچه بر آن می نگارم.
برای ترجمه، بارها و بارها بندهای ناحیه را خواندم. گمانم این بود که تکرار این بندها، لغت نامه هایی که اطرافم بر زمین پهن شده بودند و نگاهم -که این بار من ناحیه را از چشم یک مترجم می نگریستم، نه از نگاه یک روضه خوان حسین- دلم را سنگی کند مقابل جریان اشک؛ اما ...
اما هر چه خواندم ناحیه، اشک را حلاوتی بیشتر بخشید برای جاری شدن...!

...فَثَبَتَّ لِلطَّعنِ وَ الضَّرب
پس محکم و استوار برای نیزه برافراشتن و شمشیر کشیدن به پا خاستی و سپاه فجار را از هم پاشیدی و ذوالفقار برکف، چنان ضربه زنان در غبار میدان فرو رفتی که گویا تو همان علی مرتضی هستی.
پس چون تو را دیدند که بس استواری و شیردل و هیچ ترس و هراسی را بر تو راه نیست، دام های مکرشان را بر راهت نهادند و با نیرنگ و پستی، مقابلت به پاخاستند.
ملعون، لشکریانش را فرمان داد تا آب را از تو دریغ ورزیدند؛ و ورود تو را به آن مانع شدند؛ و در قتال با تو از اشتران فرود آمدند، و برای سینه به سینه جنگیدن با تو شتاب ورزیدند؛ و با نیزه و کمان، تیر بارانت کردند و دستان نحس و بنیاد برافکن خویش را سوی تو گشودند و هیچ حرمتی را برایت نگاه نداشتند؛ و نه از قتل یارانت و نه از غارت حرمت، از هیچ جنایتی در حق تو شرم نکردند.
و تو در دل غبار میدان، به پیش می تاختی و آزار و اذیت ها را تحمل می کردی؛ تا جایی که ملائکه‌ی آسمان ها از صبرت به شگفت درآمده بودند.
پس لشکریان دشمن از هر سو تو را محاصره کردند و تورا با زخم های بسیار، از پای انداختند و راه رهایی را بر تو بستند؛ در حالی که برای تو هیچ یار و یاوری باقی نمانده بود. و تو همه چیز را به حساب خدا نهاده بودی و بر آنچه بر تو می گذشت صبر می کردی و از بانوان حرم و کودکانت دفاع می نمودی.
تا این که تو را از اسبت سرنگون ساختند. پس مجروح و زخم خورده بر زمین افتادی و پیکرت زیر سم اسبان لگد کوب می شد و یاغیان با ضرب شمشیر بر تو حمله می کردند.
عرق مرگ بر جبینت نشست و راست و چپ پیکرت به تناوب انبساط و انقباض یافت (بر زمین افتاده بودی) و هنوز گوشه‌ی چشمی، سوی حرم و اهل بیتت داشتی (نگران حرمت بانوان حریمت بودی) و نگاهت را پنهانی سوی خیمه ها می چرخاندی و حال آن که آنچه بر تو می گذشت تو را از اهلت باز می داشت.
اسب تو شیون کنان، با گریه و اشک سوی خیامت سرعت گرفت. پس چون بانوان، اسبت را مصیبت زده دیدند و زینش را واژگون، از حرم بیرون آمدند؛ در حالی که با ناله، تو را می خواندند و به سوی قتلگاه تو می شتافتند. (بانوان بر فراز تل زینبیه آمدند ...)
شمر بر سینه‌ی تو نشسته بود و شمشیر تشنه اش را با ولع بر گلوگاه تو نهاده بود (تا از خون پاک تو سیرابش کند) و دستان پلیدش، محاسن شریف تو را در دست گرفته بود و با خنجرش سر از تنت جدا می کرد.
حواست از حرکت باز ایستاد و نفس های پاکت، نهان گشت و سرت بر فراز نیزه ها بالا رفت و اهل بیتت به اسارت گرفته شدند و سوار بر شتران بی جهاز به غل و زنجیر کشیده شدند. صورت هایشان از حرارت آفتاب داغ مسیر، می سوخت. در بیابان ها و صحراها، در حالی که دستانشان با زنجیر به گردن هایشان آویخته شده بود به جلو رانده می شدند و در بازارها گردانده می شدند....

آخر نوشت: ارباب! هوائیت شده ام...



نوشته شده در جمعه 91 مهر 21ساعت ساعت 8:19 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

حرم بهشتی‌تر از همیشه آغوش گشوده بود... 

 پرچم میان دستان نسیم آرام تاب می‌خورد و دل ِ من ناآرام، زیر و رو می‌شد...

طنین ِ مناجات، ملکوت سحر را دوصد چندان می‌کرد...

دلم می‌خواست گوشه‌ای بنشینم و فقط نفس بکشم... فقط تماشا کنم...

صحن خلوت بود، ملکوتی‌تر از همیشه...

زائری نماز شب می‌خواند... دستی به دعا بلند و دستی به چرخش تسبیح مشغول... هر دانه تسبیحش انگار روی دلم فرود می‌آمد...

انگار برای هر زائری، صحنی را خلوت کرده باشند تا فقط خودش باشد و آقا...

انگار حرم را خلوت کرده باشند برای من! انگار فقط من بودم و آقا و... و اشک!

آسمان ِ حرم مهربانتر از همیشه نرم نرمک بر دلم  نازل می‌شد...

.

.

نوای اذان میان صحن پیچید...

نماز صبح را به آسمان اقتدا ‌کردم!

انگار هر چه بهشت است ریخته باشند در حنجره‌ی خادمانی که مکبر حرمند!!

تعقیبات نماز صبح را که ‌خواند دلم بدجور بی‌تاب ‌شد!

گوشه ای از حرم، کاروانی به زیارت عاشورا ایستاده‌ بود...میهمان ناخوانده‌شان شدم...

بدجور دلم روضه می‌خواست... از آن روضه‌های سفارشی!

آقا هم کم نگذاشت! فدایش شوم بدجور سفارشم را به مداح کرد!

مداح روضه خواند... از آن روضه‌های سفارشی!... روضه‌ی مادر....

.

.

من تا آخر عمر هم اگر در سجده باشم...

.

ملکوتی‌ترین سحر عمرم را میهمان آقا شدم...

.

برای تک تک شما دعا کردم...

التماس دعا

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 مهر 19ساعت ساعت 8:50 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

در این شهر که نمی شود به هیچ کس اعتماد کرد...

حرمی هست که می شود حتی به دیوارهایش تکیه کرد چه رسد به صاحبش...

السلام علیک یا حضرت آرامش یا ضامن آدم...

ذی القعده ام را با تو سر می کنم... با تو که صاحب این ماهی...

چگونه می شود شکر گفت نعمت ِ داشتن ِ تو را...

.

یا علی بن موسی الرضا

خاتم وجود من ارزانی تو باد   جانم به پاس لطف تو قربانی تو باد...

.

دوستان عزیز فردا روز زیارتی خاص امام رضا علیه السلام هست. انشاءلله نماز صبح حرم مشرف میشیم اونجا دعاگوی همه شما هستیم. شما هم ما رو دعا بفرمایید.

 



نوشته شده در سه شنبه 91 مهر 18ساعت ساعت 4:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

همیشه روی خرید قرآن جیبی ام خیلی دقت می کنم، خیلی! حاشیه اش چطور باشد،چه رنگی باشد! خط و جلدش چه شکلی باشد... و هزار و یک وسواس دیگر...

همیشه قرآنم قشنگ می شود... خیلی قشنگ...

طیبه خیلی خوشش آمده بود... ادای آدم خوبها را درآوردم و قرآنم را به طیبه هدیه دادم...

یکی دیگر برای خودم خریدم... آن را هم هدیه دادم به زهره...

سومی را به فاطمه... چهارمی را به مرضیه!!

پنجمین قرآنم را خیلی عجیب دوست داشتم!! نمی شد که دل بکنم!

اعظم گفت چقدر قرآنت قشنگ است می شود به من بفروشی؟!!!!

فروختن که اصلا! من قرآن هدیه می دهم! نمی فروشم!!

قرآنم را نگاه کردم! اصلا دلم به دادنش راضی نبود اصلا!

قرآنم را خیلی دوست داشتم خیلی!

دلم اصلا نمی آمد ببخشمش!

لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون!! تکرار دائم این آیه داشت دیوانه ام می کرد!!

 تو به جلد این قرآن دل بسته ای خجالت بکش! تو از این قرآن هیچ نفهمیده ای!

دستم را کردم توی کیفم قرآنم را دادم به مریم گفتم این را بده به اعظم بگو ملیحه گفته عیدی میلاد امام رضاست!

این قرآن را هم هدیه دادم!

نهج البلاغه ام را هم دادم به زهره!

نهج البلاغه را که دادم تو گویی جانم از بدن رفت!!

من با این نهج البلاغه نفس می کشیدم! زندگی می کردم!!

دور تا دورش پر بود از حاشیه نویسی ها و برداشت های خودم! زیر و رو کرده بودمش! عاشقش بودم!

و زهره عاشق تر از من!

نهج البلاغه ام را هم هدیه دادم!

حالا قرآن جیبی ندارم!

نهج البلاغه ام هم کنارم نیست!

راستی اگر اخلاص نباشد تمام زندگی انسان بر باد می رود!

رفتم حرم!

از آقا فقط یک چیز خواستم... اخلاص...

پ.ن: شهید علم الهدی از روی قرآن جیبیش شناسایی شد. کاش منم یه همچین نشونه ای داشته باشم. انس با قرآن... 



نوشته شده در دوشنبه 91 مهر 17ساعت ساعت 9:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

تقدیم به تازه عروس وبلاگ فاطمه مقدسی عزیز دلمپوزخند

همهمه راه انداخته بودند... گلخنده و سرود و شادی...

شلوغ کرده بودند...

فرشته ها را می‌گویم!

فرشته های حرم!

همه آمده بودند تا میهمان جشن تو باشند...

یکی برایت مُشک آورده بود و دیگری صدبغل یاس...

یکی روی سرت قند بهشت می‌ساوید و دیگری کنار مادرت نشسته بود تا دلش آرام بگیرد...

یکی آیه های خوشبختی را تلاوت می کرد و دیگری روی سرت نقل و نبات بهشت می ریخت...

فرشته ها آرام گرفتند...

عاقد خطبه را خواند....

و تو از آسمان حرم گل چیدی و از باغ رضوان گلاب آوردی ...

و به مرد ِ زندگیت « بله » ات را هدیه دادی...

دوباره همهمه شد و فرشته ها برایت کف زدند...

و آن خادم خوش رو گلاب آورد و روی ما گلاب پاشید و من یقین داشتم که آقا خودش او را فرستاده...

مجلست خوش بو شد...

عطری شبیه عطر ضریح...

آقا هم آمده بود... شک ندارم...

و تو زندگیت را زیر سقف دارالحجه آغاز کردی تا همیشه یادت بماند باید مقیم دارالحجه باشی...

و بله ات را زیر باران مهر آقا به همسرت تقدیم کردی تا حضرت مهربانی ها مهر و عشق ببارد در لحظه لحظه زندگیت...

آقا خودش هم برایت دعای خوشبختی خواند...

و فرشته ها آمین دادند...

و خدا سند خوشبختیت را امضا کرد...

.

 همهمه راه انداخته بودیم... گلخنده و سرود و شادی...

شلوغ کرده بودیم....

فرشته ها را می گویم!

فرشته های دانشکدهخیلی خنده‌دار

همه آمده بودیم تا میهمان جشن تو باشیم....

و تو با تبسم همیشه مهربانت میزبان ما شدی...

و جشن تو برای همه ما خاطره شد...

خوشبخت باشی عزیزمگل تقدیم شما

.

ما کلا تو مجلس گرمی حرفه ای هستیمشوخی این متنی هست که برای مجلس پونه نوشتم و خودم تو جشنش خوندمش: http://saate15anrooz.parsiblog.com/Posts/146/

و اینم که یه متن دیگه اس که برا پونه جون عزیزم نوشتم: http://saate15anrooz.parsiblog.com/Posts/151/

مجلس منصوره هم که سنگ تموم گذاشتیم من و پونه و محبوبه و فرزانه اول من یه تریپ سخنرانی واسه مهمونا کردم بعدش با رفقا هرچی شعر و سرود و مولودی بلد بودیم خوندیم و ترقه هم ترکونیدمخیلی خنده‌دار 

 



نوشته شده در پنج شنبه 91 مهر 13ساعت ساعت 10:52 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

*مرا از زیاده ی گِل تو خلق کردند...

و آن گِل مقدس، مشک بارید در لحظه لحظه ی خلقت من... و نور پاشید در ذره ذره ی وجودم...

و تمام هستیم به عِطر تو متبرک شد...

و بنای خلقت من بر عشق ِ تو شد...

و من از همان لحظه نخست عاشق شدم...

و ضرباهنگ دلم، عطش ِ تو گرفت...

و تا لب گشودم، « تو » در من جاری شدی...

و تا چشم گشودم خود را میان مجلس تو یافتم...

و  إنی سلمٌ... جرعه جرعه بر من نازل شد...

و هر گوشه ی دلم هزار حسینیه به پا شد...

و نگاهم از عِطر سیب پر شد...و دلم از حسرت شش گوشه...

و تا یاد دارم مقیم حسینه های توأم....

من از ازل مصیبت زده ی داغ توأم...
.
.
.
مرا از زیاده ی گِل تو خلق کردند...

و من از همان لحظه نخست عاشق شدم...

.
.
.
ارباب!

هوائیت شده ام...

.

پ.ن: ترکیب ِ باب‍... باب‍...های کودکیم، ارباب شد! و من با تو سخن گفتن آغاز کردم...

پ.ن: روزمرگی یعنی تکرار دیروز! اگر دیروز من تویی! بگذار گرفتار روزمرگی شوم... بگذار هر روزم تکراری شود إنی سلمٌ لِمن سالمکم...

پ.ن: مرا از زیاده ی گل تو خلق کردند... خلقت من با تو آغاز شد... دیروز من تویی! بگذار گرفتار روزمرگی شوم...

پ.ن:بی تاب شده ام... دق می کنم، ارباب!...

پ.ن: ارباب!.... 

 *حدیث: شیعیان ما از زیاده گل ما خلق شده اند.

 

 

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 مهر 12ساعت ساعت 10:28 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

تقدیم به خواهر عزیزم *قاصدک* که این روزها دلتنگ حرم آقاست...

نگاهم را به ضریح دخیل می بندم و آرام زیر لب می خوانم وَ إن أحَدٌ مِنَ المشرکین إستجارک فاجره...

من... گریخته از بت هایم... به تو پناه آورده ام...

فأجره... پناهم بده...

فأجره حتی یسمع کلام الله... بگذار آنقدر دخیل تو بمانم تا خدا بر من نازل شود... حتی یسمع کلام الله...

من ایمان نیاورده، مشرک شدم....

حتی یسمع کلام الله.... مسلمانم کن....

ذلک بأنهم قوم لا یعلمون.... من هیچ نمی دانم....

کنارم بنشین و با من از خدا بگو...

فاجره... پناهم بده....

فقد هربت الیک و وقفت بین یدیک....

تو بیشتر از آنکه ضامن آهو باشی، ضامن انسانی!

و من اینک انسانیت گریخته از بند نفس را آورده ام تا تو ضامنش شوی....

 وَ إن أحَدٌ مِنَ المشرکین إستجارک فاجره حتی یسمع کلام الله ثم ابلغه مامنه ذلک بأنهم قوم لا یعلمون

من ایمان نیاورده، مشرک شدم... راهم بده...

مسلمانم کن...

ثم ابلغه مامنه... مامن من همینجاست... مرا با خودت... مرا برای خودت نگه دار...

بگذار آرام بگیرم...

 انت الکریم من اولاد الکرام... و مامور بالضیافة و الاجاره....

فاضفنی... و اجرنی... مرا از آغوشت جدا مکن...

مرا همینجا... گوشه ی حریمت جا بده... 

اجرنی... اجرنی... 

وَ إن أحَدٌ مِنَ المشرکین إستجارک فاجره حتی یسمع کلام الله ثم ابلغه مامنه ذلک بأنهم قوم لا یعلمون/ توبه6

 

پ.ن: بهتر از تو نمی شود که پیدا کرد...

مسلمانم کن  



نوشته شده در دوشنبه 91 مهر 10ساعت ساعت 12:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

استاد تفسیر می‌گوید و من در تفسیرهای خودم غرقم!

کلاس تمام می‌شود از کلاس بیرون می‌آیم و هنوز مشغولم! نه آن آیه را باید اینجور معنا کرد... از این آیه می‌شود اینجور برداشت کرد... قرآنم را میگذارم توی کیفم، نگاهی به ایستگاه اتوبوس می‌اندازم بچه ها روی نیمکت ها خسته و وارفته به نظر می رسند. نسیم عطر گل های وسط میدان را پخش می کند، شب پاییزی قشنگی است آسمان پر از مهتاب است ترجیح می دهم پیاده بروم!  خم می شوم روی سپیدی یک گل ... عجب عطری... یاد باغبان پیری می افتم که صبح کنار همین گل ها دیدم یاد لبخند مهربانش در پاسخ خسته نباشیدِ من! به خودم تشر می زنم تو چرا درس را گوش ندادی؟! همین باغبان به گردن تو حق دارد بیچاره چه زحمتی می کشد تا اینجا زیبا باشد و تو کنار عطر این گل ها راحت درس بخوانی!!

با خودم فکر می کنم یعنی پشت هر کلاس درس چند دستِ پنهان هست؟! می روم توی کار حساب و کتاب .... دانه درشت ها و آن هایی که توی چشم هستند را کنار می گذارم می روم توی نخ ان هایی که دیده نمی شوند!

همسر استاد!! که لباس استاد را اتو کشیده تا من سر کلاس با چروک های لباس استاد مشغول نشوم!

راستی چند نفر برای ساختن این گچ زحمت کشیده اند همین گچی که استاد با آن نکته ها را روی تخته می نویسد؟!

کی مسیر دانشکده تا خوابگاه را آسفالت کرده؟! چند نفر این مسیر را نظافت می کنند؟!

راننده های اتوبوس دانشگاه !! آشپزهای سلف سرویس....

پشت هر کاغذ از همین دفترم چند نفر هستند؟! درخت ها را زمانی یکی کاشته یکی مراقبت کرده یکی قطع کرده یکی از آن کاغذ ساخته یکی... یا خدا !!

پشت هر کلمه از حرف های استاد چند عالم خوابیده اند؟! علمایی که با نور شمع درس خواندند و بی هیچ امکاناتی...

پرده های کلاس را کی شسته؟!....

کی ... چند نفر ... چقدر هزینه...

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو علمی به کف آری و به غفلت نخوری!

یا حضرت عباس!... اگر خوب درس نخوانم بالاخره بین اینهمه ابر و باد و مه یکی پیدا می شود که یقه ما رابگیرد!

توی همین حساب و کتاب هایم که می رسم جلوی مزار شهدای گمنام دانشگاه...

اگر خدا از حق الله بگذرد... نفس از حق النفس بگذرد... ناس از حق الناس بگذرد ... جواب مادر این شهید شانزده ساله را نمی شود داد!!

پشت هر کلاس درس هزاران خون پاک ریخته است...

درس اگر نخوانم...

خدایا کمک کن...

 

پ.ن: دعا بفرمایید



نوشته شده در شنبه 91 مهر 8ساعت ساعت 4:27 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

باز باید چمدان ببندم و کوله‌ام را بگذارم روی دوشم و بروم جایی دور از این خانه:(

باز وقت خداحافظی...

باز تکرار اینهمه دلتنگی...

باز حس غریبی که روی تمام دیوارهای این شهر حک شده است...

از خانه که دور باشی، هر جای دنیا که باشی دلت تنگ می‌شود... خصوصا برای مادر و عجیب برای پدر...

غربت اگر هدف نداشته باشد، خفه‌ات می‌کند...

در غربت اگر کسی نباشد که گاهی برایش گریه کنی و گاهی سفره دلت را پیش نگاهش باز کنی...

در غربت اگر کسی نباشد که تو را بفهمد... حتما از پا می‌افتی...

.

من در این شهر تو را دارم...

تمام خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر به تو ختم می‌شوند...

قدم‌های من فقط مسیر تو را می شناسند...

همین است که گاه و بی گاه سر از خانه تو در می‌آورم...

گاه بی‌هدف پا در خیابان می‌گذارم و وقتی سرم را بالا میگیرم خودم را کنار تو می‌بینم... انگار این پاها خودش مرا می‌کشد اینجا...

.

راستی من اگر تو را نداشتم چطور دوام می‌آوردم؟

تو تکیه‌گاه من و تمام مردم این خاکی...

من در این شهر تو را دارم...

.

تمام دلتنگی‌ها و دلهوره‌هایم را پشت ورودی‌های حرم روی زمین می‌گذارم و با تو آرام می‌شوم...

غربت سخت است... اما با تو، نه!

من عاشق این غربتم...

من عاشق این غریب بودنم!

غریبی که همه‌کسش تو باشی...

.

تمام خیابان‌های شهر را با تمام هیاهویش رها می‌کنم و قدم می‌گذارم در ملکوت تو...

و تو آرامم می‌کنی... پروازم می‌دهی...

تو تکیه‌گاه منی...

خوش به حال غریبی که کس و کارش تو باشی...

من در این شهر تو را دارم...

خوش به حال من...

کسی با من کاری نگیرد! بگذارید در همین سجده شکر جان دهم...

ذره ذره وجودم به سجده افتاده اند...

من دوباره مُحرم تو می‌شوم یا علی بن موسی الرضا...

کسی با من کاری نگیرد! بگذارید در همین سجده شکر جان دهم...

 

پ.ن: من چقدر خوشبختم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 29ساعت ساعت 10:28 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

خواستم برای میلاد بانوی ایران چیزی بنویسم دیدم بهتر است به جای پرداخت ادبی، به این موضوع از منظر یک دختر که دنبال بهترین الگوست نگاه کنم و چند خطی در حد وسع خودم بنویسم.

اولین مسئله‌ای که درباره ایشان مطرح است بحث ولایت‌مداری حضرت است.

امروز مطالعه کوتاهی راجع به ایشان داشتم و چیزی که به نظرم خیلی جالب آمد تعبیری بود که حضرت موسی بن جعفر درباره ایشان به کار برده بودند. حضرت در جایی فرموده بودند فداها ابوها! یعنی دقیقا همان تعبیری که پیامبر اکرم راجع به حضرت زهرا فرموده بودند.

جایی شنیدم یکی از علما مدت‌ها ریاضت می‌کشد و توسل و نیایش و اصرار به درگاه ائمه‌ی اطهار: که جای قبر حضرت مادر را به من نشان دهید. شبی خواب می‌بیند که قبر حضرت معصومه بر او هویدا شد و به او گفته شد هر گاه قصد زیارت مادر ما را نمودی به زیارت این بانو بیا!

قطعا ولایت‌مداری این بانوست که ایشان را تا این حد به مادر عزیزشان نزدیک می‌کند. یعنی همان ویژگی بارز بی بی دو عالم در وجود ایشان هم بوده که ایشان را تا این حد شان و مرتبه بخشیده.

قصد ندارم درباره مفهوم ولایت‌پذیری و یا ابعاد آن در زندگانی بانو حرفی بزنم. فقط مسئله‌ای را که به نظرم آمد یکی از جلوه‌های ولایت‌محوری این بانوست؛ مطرح می‌کنم.

مسئله ازدواج نکردن حضرت! چیزی که من به وفور شنیده‌ام این است که چون هم‌کفو حضرت پیدا نشد ایشان ازدواج نکردند! البته این نظر را خیلی‌ها مطرح کرده‌اند و باید دقیق مورد بررسی قرار بگیرد ولی به نظر بنده چنین مسئله‌ای نمی‌تواند دلیلی برای ازدواج نکردن ایشان باشد.

اولین اشکالی که به این نظر وارد است این است که با این حساب هیچ‌کدام از ائمه: نباید ازدواج می‌کردند چرا که جز امیرالمومنین و حضرت زهرا که هم‌کفو و هم‌شان هم بودند همسران دیگر ائمه هر چند بسیار مقام والا و جایگاه معنوی ارزشمندی داشتند ولی به قطع هم‌کفو امام معصوم نبودند. اگر هم قرار باشد ازدواج ائمه: را از این بحث جدا کنیم باز ازدواج حضرت زینب کبری  می‌تواند بر این نظریه اشکال وارد کند. طبق آنچه تاریخ نشان می‌دهد جناب عبدالله جعفر همسر گرامی بی بی زینب کبری نیز هم‌کفو ایشان نبودند! این مسئله در ماجرای کربلا و عدم همراهی جناب عبدالله با کاروان حسینی به خوبی روشن می‌شود! قصد تحلیل ِ چرایی ِ غیبت ِ جناب عبدالله در کربلا را ندارم فقط این مسئله نشان می‌دهد ایشان لااقل در بینش سیاسی از بانو زینب کبری عقب‌تر بودند و در آن شرایط نتوانستند راه درست را تشخیص دهند همین برای بالاتر بودن شان زینب کبری از ایشان کافی است.

بنابراین به نظر من مسئله کفویت نمی‌تواند دلیلی صحیح یا لااقل تنها دلیل برای ازدواج نکردن حضرت فاطمه معصومه باشد. به نظر من ازدواج نکردن ایشان هم جلوه‌ای از ولایت‌محوری حضرت است! به نظر می‌رسد ازدواج نکردن ایشان مثل گریه‌های بی بی فاطمه زهرا کاملا سیاسی و هدفمند باشد. یک حرکت بصیر که در آن اعتراضی نهفته است. وقتی صدای گریه دختری به گوش می‌رسد اولین سوال که به ذهن می‌رسد این است که چرا گریه میکند؟! صدای گریه فاطمه زهرا در واقع صدای اعتراض بود به حاکم وقت و به غصب حق امیرالمومنین. حالا دختری چون کریمه اهل بیت: چرا نباید ازدواج کند؟! چرا تمام خواستگاران باید جواب رد بشنوند؟! جایی شنیدم که اکثر خواستگاران بانو از کسانی بودند که به نحوی با خلیفه وقت در ارتباط بودند و یا به تعبیری درباری بودند! همینجا به نظر می‌رسد این جواب منفی باید جنبه سیاسی داشته باشد! هم اعتراض به خلافت ناحق و هم جلوگیری از ورود اشخاص وابسته به دربار به حریم خانه ولایت!

ولایت‌مدار همه افعال و اذکار و حرکاتش وقف امام و در جهت اطاعت از امام و دفاع از حق اوست. حتی گریه کردنش، حتی شبانه دفن شدنش، حتی مخفی بودن قبرش... و حتی ازدواج نکردنش!

به هر حال این چیزی بود که به نظرم درست‌تر می‌آید. الله اعلم...

انشاالله همه دختران خوب ایرانی با الگو گرفتن از بانوان شایسته اسلام و در سایه بانوی ایران حضرت فاطمه معصومه بتوانند برای امام زمانشان خادمانی پاک و بصیر باشند.

پ.ن: عید مبارک.

پ.ن: یا فاطمه اشفعی لی فی الجنة...



نوشته شده در دوشنبه 91 شهریور 27ساعت ساعت 6:49 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin